تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
چند هفتهای میشد كه درگير مشكلات خانوادگی بودم. همسرم تصميم به جدايی گرفته بود و من و فرزندانم را رها كرده بود.
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
از يک طرف گرفتار دادگاه و از طرف ديگر درگير كار مغازه و فرزندانم بودم. تصميم گرفتم فرزندانم را در شهرستان نزد پدرم بسپارم تا بتوانم به كارهای مغازه و دادسرا رسيدگی كنم. ساعت 2 نيمهشب با دو فرزندم حركت كردم و صبح به شهرستان رسيدم و فرزندانم را نزد پدرم گذاشتم. از آنجا كه شب دادگاه داشتم بايد برمیگشتم. راه افتادم و هنوز شش كيلومتر بيشتر حركت نكرده بودم بودم كه ديدم يک كاميون كه از ماشين جلوی خود سبقت گرفته بود، روبروی من قرار دارد. برای اينكه از برخورد با كاميون نجات پيدا كنم، ماشين را به سمت راست جاده منحرف كردم. پس از آن ديگر هيچ چيزی در خاطرم باقی نمانده است. فقط موقعی كه به هوش آمدم ديدم كه در بيمارستان ولیعصر(عج) اراک هستم. بعد از اين كه ماشين به سمت راست جاده منحرف شد، ناگهان ديدم كه در يک اتاق كاهگلی قرار دارم. اتاقی كه تنها يک پنجره و يک تختچوبی در آن به چشم میخورد. روی تخت دراز كشيدم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. از حادثه تصادف چيزی به خاطر نمیآوردم. در فكر اين بودم كه خدايا اينجا كجاست؟ چند لحظهای گذشت كه ديدم كسی از پنجره داخل اتاق شد. احساس میكردم كه اين شخص برايم خيلی آشنا است و من كاملا او را میشناسم. خيلی با او صميمی بودم. او خيلی به من كمک كرد. پيش من آمد و حال و احوالی كرد و چند دقيقهای با هم بوديم.
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
قسمت اوليه صحبتهايش را يادم نيست. بعد گفت: «دوست داری با هم برويم گشتی بزنيم.» من هم بیاختيار گفتم: «باشه». با گفتن اين كلمه، دستم را گرفت و راه افتاديم. تصورم اين بود كه راه میرفتيم اما اينگونه نبود و گویی روی هوا معلق بوديم. بعد از طی مسافتی طولانی به كويری خشک و بیآبوعلف رسيديم. از دور به نظر میرسيد آنجا گردوخاک زيادی به هوا برخاسته است. هنگامی كه نزديکتر شديم، جمعيت زيادی از زن و مرد را ديدم كه با نظم خاصی ايستادهاند؛ به نحوی كه از هر طرف نگاه میكردی همه در يک صف بودند. دست هر كدام يک كُلنگ بود و در حال كندن زمين بودند. معلوم شد گردوخاكی كه به هوا بلند شده از كلنگ زدن اينها بوده است. ولی وقتی با دقت نگاه كردم، ديدم حتی ذرهای غبار در اثر كلنگزدن اين افراد به هوا بلند نمیشود و جالبتر اينكه همه آنان، اين شخصی را كه همراه من بود میشناختند و احترام خاصی برای او قائل بودند. در بين اين افراد، كسانی بودند كه به نظرم آشنا میآمدند و با من هم سلام و عليک میكردند. از آنجا كه اين فردی كه همراهم بود از من خواسته بود هر سؤالی دارم از او بپرسم (ناگفته نماند كه پاسخهای او به نحوی بود كه وقتی جواب مرا میداد، راضی میشدم و جای هيچ شک و شبههای باقی نمیماند) از او پرسيدم: ماجرای اين جمعيتی كه اينجا جمع شدهاند چيست؟ گفت: اينها همه «منتظران» اند و دقيقا اين كلمه را به كار برد. مدتی طول كشيد و سپس ديدم در همان اتاق كاهگلی هستيم. او سپس از من خداحافظی كرد و گفت: دوباره میآيم.
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
مدتی گذشت و فردا (به تعبير من) دوباره آمد و جالب اينكه در زمان حضور من در آن اتاق، از خوراک خبري نبود و احساس گرسنگی و تشنگی نداشتم. هنگامی كه آمد، چند دقيقهای كنارم نشست و صحبتهایی كرد كه حالتی به من دست داد. آوایی را شنيدم كه شعری را زمزمه میكرد. راهنمای من چيزی بر زبان نمیآورد، اما من اين شعر را میشنيدم: دلت را خانه ما كن مصفا كردنش با منبه ما درد دل افشا كن، مداوا كردنش با مناگر گم كردهای ای دل كليد استجابت رابيا يک لحظه با ما باش، پيدا كردنش با منچو خوردی روزی امروز ما را، شكر نعمت كنغم فردا مخور تأمين فردا كردنش با منبه قرآن آيه رحمت فراوان است ای انسانبخوان اين آيه را تفسير و معنا كردنش با من از لحظهای كه با اين راهنما آشنا شدم، اراده و ترس من در اختيار خودم نبود و جالب اينكه هر گاه میخواستم همراه با او شروع به سفر كنم، دست من در دست او بود و لحظهای هم رها نمیكردم و به محض اينكه دستم از دستش رها میشد، خودم را در آن اتاق كاهگلی میديدم. در سفر دوم برخلاف سفر قبلی، شروع به حركت در كوهستان كرديم تا سرانجام به دريا رسيديم و داخل آب شديم و مثل ماهی شنا میكرديم. بعد از آن وارد تونلی در زير آب شديم كه خيلی هم تاريک بود و به محض اينكه به انتهای آن رسيديم، با روشنايی روبرو شديم. سپس وارد شهری شديم كه خانههایی در آن بود و آدمهایی در آنجا زندگی میكردند. بايد يادآوری كنم كه در تمام اين سفرها، نوعی نغمه دلانگيز موسيقی كه هيچ وقت تا كنون نشنيدهام و گمان نكنم ما انسانها هيچگاه توانایی ساختن چنين ريتمی را داشته باشيم، همواره در آنجا در گوش من شنيده میشد.آدمهای آن شهر با راهنمای من سلام عليک داشتند و هنگامي كه داخل آن گشتوگذار میكرديم، او به من توضيح میداد كه اين ساختمانها از چه ملاتی ساخته شدهاند؛ ساختمانهایی كه هيچ وقت نديده بودم. اين ساختمانها مثل مناظر تخيلات و كارتونها بود كه گویی آنها را نقاشی كردهاند، اما خيلی زيباتر بود. جالب آنكه افرادی را میديدم كه از لحاظ زيبایی و نوع سخن گفتن متفاوت بودند.هنگام گشت و گذار در شهر، ناگهان ديديم از انتهای خيابان، يک نهنگ به سوی ما میآيد. خيلی وحشت كرده بودم، خودم را عقب كشيدم اما دستم در دست راهنمايم بود. گفت: میترسی؟ گفتم: الان اين نهنگ میآيد و ما را میخورد. گفت: نترس! مشكلی پيش نمیآيد. ولی من چون تا آن موقع اعتماد كاملی به او نداشتم خودم را عقب میكشيدم و داد میزدم و ايشان فقط لبخند میزدند و میگفتند: چرا میلرزی؟ يک لحظه ديدم نهنگ خيلی نزديک شده و ايشان میگفتند: تو نمیخواهی به مهمانی بروی؟ گفتم: داخل شكم اين نهنگ مهمانی برويم ؟! هنگامی كه نهنگ خيلی نزديک شده بود، ناگهان دستم را كشيدم و بلافاصله ديدم داخل همان خانه كاهگلی هستم. زمانی گذشت و دوباره پس از حضور راهنما به راه افتاديم و سفر بعدیمان را شروع كرديم. اين دفعه ديدم كه سرعت حركتمان خيلی بيشتر شده است و در كوهستان بوديم تا اينكه به يک صخره خيلی بزرگ رسيديم؛ اين صخره چه از لحاظ طولی و چه از لحاظ عرضی خيلی بزرگ بود و مثل كندو سوراخ سوراخ بود. از من پرسيد: دوست داری از يكی از سوراخهای اين كندو به داخل برويم؟ گفتم: اينجا كجاست؟ گفت: بگذار داخل برويم، خودت میفهمی كه كجاست. يكی از اين سوراخها را انتخاب كرديم و وارد يک غار شديم. از لحظهای كه وارد آن شديم دوباره آن نغمه دلانگيز شروع شد. آن طرف غار، دوباره وارد يک شهر شديم. اين طرف تونل خشكی بود ولی به محض رسيدن به سمت ديگر تونل، گويی دنيای ديگری بود. پرندگان، سبزهها، آدمها و زيبايیهای عجيبی آنجا وجود داشت. دوباره همان عمارتهايی كه در شهر زير آب ديده بودم، اينجا نيز در خشكی ديدم. خيلی گشتيم و صحبت كرديم اما من بيشترش را فراموش كردهام. سؤالات زيادی از او پرسيدم، ولی الان يادم رفته است. يادم هست كه از نوع مصالح ساختمانها هم از او پرسيدم. خيلی برای من توضيح میداد ولی متأسفانه 99 درصد صحبتهای او از يادم رفته است.به عمارتی خيلی بزرگ و مجلل رسيديم كه فكر میكردم جايگاه خاصی است و با بقيه ساختمانها تفاوت دارد و برای آدمی مهم و جالب بود. نهر آبی در داخل شهر جاری بود كه آب در آن خيلی خوشرنگ بود و ماهیها هم در آن شنا میكردند. آدمهای اين شهر، ظرفهايی در دست داشتند و از اين آب میخوردند و بعضیها تنشان را در آن میشستند. در اين شهر، خيلی گشتيم و واقعا زيبايیهای فراوانی در آن وجود داشت و بهخصوص نغمههايی كه در آنجا شنيده میشد، بسيار زيبا بود. بعد از اين سفر ديدم كه در اتاق خودمان هستيم. اين بار هنگامی كه راهنمامیخواست از من جدا شود، گفت: درخواستی نداری؟ ناخودآگاه و بدون اختيار گفتم: چرا، میخواهم خدا را ببينيم. چند لحظهای سكوت كرد گفت: جوابش را نمی دانم و رفت. در مرحله بعد كه آمد، حس كردم فاصله ميان سفرهايمان دو برابر شده است. وقتی پيش من برگشت، حالت خاصی داشتم و خيلی منتظرش مانده بودم. يادم میآيد كه خيلی در اتاق راه میرفتم و منتظر بودم كه چه موقع میآيد، چون به او وابسته شده بودم. وقتی آمد، خواستم در آغوشش بگيرم اما دستم را گرفت و اجازه نداد. سپس گفت: برويم. گفتم: كجا؟ گفت: مگر خودت نخواستی؟ من سكوت كردم و بعد رفتيم. اين دفعه از همان لحظهای كه دستم را گرفت شروع كرديم به حركت در فضا و میدانم كه سرعتم نسبت به دفعات قبل بيشتر بود و واضح بود كه در فضا حركت میكنيم و ستارهها را میديدم. زمان زيادی طول كشيد تا ناگهان منبع نوری از دور ظاهر شد كه تدريجا به يک قصر تبديل شد، اما ساختمان نبود؛ همانند سراب و يا حرارت و گرمای شديدی كه موجمانند به نظر میرسد، اين ساختمان هم موجمانند به نظر میرسيد. اما رنگهای بسيار زيبايی داشت و خيلی هم بزرگ بود. هنگامی كه مقابل آن رسيديم، دری بسيار بزرگ پيش روی ما قرار داشت؛ به نحوی كه از عظمت آن حيرتزده شدم. به محض اينكه به نزديک در رسيديم، در باز شد و وارد سالن بزرگی شديم. در اين مكان راهنما مشغول توضيح دادن شد. وقتی داخل اين سالن راه میرفتم احساس میكردم كه روی سطحی راه میروم ولی وقتی فضای زير پايم را نگاه میكردم ستارهها را میديدم. اگرچه در و ديوار و تابلوهای روی آن را میديدم، ولی بيرونش هم معلوم بود و شيشهای به نظر میرسيد.تصوير خيلی زيبايی مثل محراب در آنجا قرار داشت كه ناخودآگاه شيفته آن شدم. مدت زيادی ايستادم و به آن نگاه كردم و يادم هست كه راهنما درباره آن توضيحات زيادی برايم میداد و مثلا اين كه اگر تو اين تصوير را به خاطر بسپاری، میتوانی موفق شوی و راهت را پيدا كنی. گويی من راهی را شروع كرده بودم و اين راهنما مرا با خوبیها و بدیهايش آشنا میكرد و میخواست من نسبت به آن مسير آشنا شوم.از همه جالبتر، آن تابلو بود كه منظرهای همراه با يک جاده در آن ديده میشد. اين تابلو، منظره دشت و كوهی بود كه جاده در انتهای آن ناپديد میشد. وقتی به تصوير خيره شدم، چهرهای را در آن ديدم كه نفهميدم چه كسی بود. راجع به اين تابلو با هم زياد صحبت كرديم. بعد به راهپله مارپيچ مانندی رسيديم و شروع كرديم به بالا رفتن از آن. برای من خيلی جالب بود زيرا پلهای را نمیديدم ولی وقتی پا میگذاشتم، به اندازه يک پله بالاتر میآمدم. ناگهان احساس كردم كه ديگر ظرفيت ايستادن و باقی ماندن در اين محيط را ندارم. شايد راهنما يكی دو پله از من بالاتر بود و من هم دستم در دست او بود. برگشت و گفت: چرا ايستادی؟ گفتم: ببخشيد، من واقعا نمیتوانم بيايم. گفت: يعنی چه؟! تو كه تا اينجا آمدی. گفتم: احساس میكنم اينجا جای من نيست و من ظرفيت بالاتر را ندارم و نمیتوانم بيايم. گفت: میخواهيم برويم يک طبقه بالاتر را ببينيم. آنجا بسيار زيباتر از اينجاست. گفتم: من تا همينجا را هم ماندهام و نمیتوانم ادامه بدهم.جالب آنكه در لحظات حضور در آنجا احساس میكردم كه زمان بسيار سريع میگذرد. حتی لحن صحبتكردن ما هم خيلی سريع بود و بلند بلند صحبت میكرديم. آخرين حرفی كه از او شنيدم اين بود كه گفت: ببين! اشتباه نكن. وقت نداريم، فرصت كوتاه است. من دستم را كشيدم، چشمهايم را باز كردم و خودم را در بيمارستان ديدم.
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
همسرم تصميم به جدايی گرفته بود و من و فرزندانم را رها كرده بود. از يک طرف گرفتار دادگاه و از طرف ديگر درگير كار مغازه و فرزندانم بودم. تصميم گرفتم فرزندانم را در شهرستان نزد پدرم بسپارم تا بتوانم به كارهای مغازه و دادسرا رسيدگی كنم. ساعت 2 نيمهشب با دو فرزندم حركت كردم و صبح به شهرستان رسيدم و فرزندانم را نزد پدرم گذاشتم. از آنجا كه شب دادگاه داشتم بايد برمیگشتم. راه افتادم و هنوز شش كيلومتر بيشتر حركت نكرده بودم بودم كه ديدم يک كاميون كه از ماشين جلوی خود سبقت گرفته بود، روبروی من قرار دارد. برای اينكه از برخورد با كاميون نجات پيدا كنم، ماشين را به سمت راست جاده منحرف كردم. پس از آن ديگر هيچ چيزی در خاطرم باقی نمانده است. فقط موقعی كه به هوش آمدم ديدم كه در بيمارستان ولیعصر(عج) اراک هستم. بعد از اين كه ماشين به سمت راست جاده منحرف شد، ناگهان ديدم كه در يک اتاق كاهگلی قرار دارم. اتاقی كه تنها يک پنجره و يک تختچوبی در آن به چشم میخورد. روی تخت دراز كشيدم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. از حادثه تصادف چيزی به خاطر نمیآوردم. در فكر اين بودم كه خدايا اينجا كجاست؟ چند لحظهای گذشت كه ديدم كسی از پنجره داخل اتاق شد. احساس میكردم كه اين شخص برايم خيلی آشنا است و من كاملا او را میشناسم. خيلی با او صميمی بودم. او خيلی به من كمک كرد. پيش من آمد و حال و احوالی كرد و چند دقيقهای با هم بوديم. قسمت اوليه صحبتهايش را يادم نيست. بعد گفت: «دوست داری با هم برويم گشتی بزنيم.» من هم بیاختيار گفتم: «باشه». با گفتن اين كلمه، دستم را گرفت و راه افتاديم. تصورم اين بود كه راه میرفتيم اما اينگونه نبود و گویی روی هوا معلق بوديم. بعد از طی مسافتی طولانی به كويری خشک و بیآبوعلف رسيديم. از دور به نظر میرسيد آنجا گردوخاک زيادی به هوا برخاسته است. هنگامی كه نزديکتر شديم، جمعيت زيادی از زن و مرد را ديدم كه با نظم خاصی ايستادهاند؛ به نحوی كه از هر طرف نگاه میكردی همه در يک صف بودند. دست هر كدام يک كُلنگ بود و در حال كندن زمين بودند. معلوم شد گردوخاكی كه به هوا بلند شده از كلنگ زدن اينها بوده است. ولی وقتی با دقت نگاه كردم، ديدم حتی ذرهای غبار در اثر كلنگزدن اين افراد به هوا بلند نمیشود و جالبتر اينكه همه آنان، اين شخصی را كه همراه من بود میشناختند و احترام خاصی برای او قائل بودند. در بين اين افراد، كسانی بودند كه به نظرم آشنا میآمدند و با من هم سلام و عليک میكردند. از آنجا كه اين فردی كه همراهم بود از من خواسته بود هر سؤالی دارم از او بپرسم (ناگفته نماند كه پاسخهای او به نحوی بود كه وقتی جواب مرا میداد، راضی میشدم و جای هيچ شک و شبههای باقی نمیماند) از او پرسيدم: ماجرای اين جمعيتی كه اينجا جمع شدهاند چيست؟ گفت: اينها همه «منتظران» اند و دقيقا اين كلمه را به كار برد. مدتی طول كشيد و سپس ديدم در همان اتاق كاهگلی هستيم. او سپس از من خداحافظی كرد و گفت: دوباره میآيم. مدتی گذشت و فردا (به تعبير من) دوباره آمد و جالب اينكه در زمان حضور من در آن اتاق، از خوراک خبري نبود و احساس گرسنگی و تشنگی نداشتم. هنگامی كه آمد، چند دقيقهای كنارم نشست و صحبتهایی كرد كه حالتی به من دست داد. آوایی را شنيدم كه شعری را زمزمه میكرد. راهنمای من چيزی بر زبان نمیآورد، اما من اين شعر را میشنيدم: دلت را خانه ما كن مصفا كردنش با منبه ما درد دل افشا كن، مداوا كردنش با مناگر گم كردهای ای دل كليد استجابت رابيا يک لحظه با ما باش، پيدا كردنش با منچو خوردی روزی امروز ما را، شكر نعمت كنغم فردا مخور تأمين فردا كردنش با منبه قرآن آيه رحمت فراوان است ای انسانبخوان اين آيه را تفسير و معنا كردنش با من از لحظهای كه با اين راهنما آشنا شدم، اراده و ترس من در اختيار خودم نبود و جالب اينكه هر گاه میخواستم همراه با او شروع به سفر كنم، دست من در دست او بود و لحظهای هم رها نمیكردم و به محض اينكه دستم از دستش رها میشد، خودم را در آن اتاق كاهگلی میديدم. در سفر دوم برخلاف سفر قبلی، شروع به حركت در كوهستان كرديم تا سرانجام به دريا رسيديم و داخل آب شديم و مثل ماهی شنا میكرديم. بعد از آن وارد تونلی در زير آب شديم كه خيلی هم تاريک بود و به محض اينكه به انتهای آن رسيديم، با روشنايی روبرو شديم. سپس وارد شهری شديم كه خانههایی در آن بود و آدمهایی در آنجا زندگی میكردند. بايد يادآوری كنم كه در تمام اين سفرها، نوعی نغمه دلانگيز موسيقی كه هيچ وقت تا كنون نشنيدهام و گمان نكنم ما انسانها هيچگاه توانایی ساختن چنين ريتمی را داشته باشيم، همواره در آنجا در گوش من شنيده میشد.آدمهای آن شهر با راهنمای من سلام عليک داشتند و هنگامي كه داخل آن گشتوگذار میكرديم، او به من توضيح میداد كه اين ساختمانها از چه ملاتی ساخته شدهاند؛ ساختمانهایی كه هيچ وقت نديده بودم. اين ساختمانها مثل مناظر تخيلات و كارتونها بود كه گویی آنها را نقاشی كردهاند، اما خيلی زيباتر بود. جالب آنكه افرادی را میديدم كه از لحاظ زيبایی و نوع سخن گفتن متفاوت بودند.هنگام گشت و گذار در شهر، ناگهان ديديم از انتهای خيابان، يک نهنگ به سوی ما میآيد. خيلی وحشت كرده بودم، خودم را عقب كشيدم اما دستم در دست راهنمايم بود. گفت: میترسی؟ گفتم: الان اين نهنگ میآيد و ما را میخورد. گفت: نترس! مشكلی پيش نمیآيد. ولی من چون تا آن موقع اعتماد كاملی به او نداشتم خودم را عقب میكشيدم و داد میزدم و ايشان فقط لبخند میزدند و میگفتند: چرا میلرزی؟ يک لحظه ديدم نهنگ خيلی نزديک شده و ايشان میگفتند: تو نمیخواهی به مهمانی بروی؟ گفتم: داخل شكم اين نهنگ مهمانی برويم ؟! هنگامی كه نهنگ خيلی نزديک شده بود، ناگهان دستم را كشيدم و بلافاصله ديدم داخل همان خانه كاهگلی هستم. زمانی گذشت و دوباره پس از حضور راهنما به راه افتاديم و سفر بعدیمان را شروع كرديم. اين دفعه ديدم كه سرعت حركتمان خيلی بيشتر شده است و در كوهستان بوديم تا اينكه به يک صخره خيلی بزرگ رسيديم؛ اين صخره چه از لحاظ طولی و چه از لحاظ عرضی خيلی بزرگ بود و مثل كندو سوراخ سوراخ بود. از من پرسيد: دوست داری از يكی از سوراخهای اين كندو به داخل برويم؟ گفتم: اينجا كجاست؟ گفت: بگذار داخل برويم، خودت میفهمی كه كجاست. يكی از اين سوراخها را انتخاب كرديم و وارد يک غار شديم. از لحظهای كه وارد آن شديم دوباره آن نغمه دلانگيز شروع شد. آن طرف غار، دوباره وارد يک شهر شديم. اين طرف تونل خشكی بود ولی به محض رسيدن به سمت ديگر تونل، گويی دنيای ديگری بود. پرندگان، سبزهها، آدمها و زيبايیهای عجيبی آنجا وجود داشت. دوباره همان عمارتهايی كه در شهر زير آب ديده بودم، اينجا نيز در خشكی ديدم. خيلی گشتيم و صحبت كرديم اما من بيشترش را فراموش كردهام. سؤالات زيادی از او پرسيدم، ولی الان يادم رفته است. يادم هست كه از نوع مصالح ساختمانها هم از او پرسيدم. خيلی برای من توضيح میداد ولی متأسفانه 99 درصد صحبتهای او از يادم رفته است.به عمارتی خيلی بزرگ و مجلل رسيديم كه فكر میكردم جايگاه خاصی است و با بقيه ساختمانها تفاوت دارد و برای آدمی مهم و جالب بود. نهر آبی در داخل شهر جاری بود كه آب در آن خيلی خوشرنگ بود و ماهیها هم در آن شنا میكردند. آدمهای اين شهر، ظرفهايی در دست داشتند و از اين آب میخوردند و بعضیها تنشان را در آن میشستند. در اين شهر، خيلی گشتيم و واقعا زيبايیهای فراوانی در آن وجود داشت و بهخصوص نغمههايی كه در آنجا شنيده میشد، بسيار زيبا بود. بعد از اين سفر ديدم كه در اتاق خودمان هستيم. اين بار هنگامی كه راهنمامیخواست از من جدا شود، گفت: درخواستی نداری؟ ناخودآگاه و بدون اختيار گفتم: چرا، میخواهم خدا را ببينيم. چند لحظهای سكوت كرد گفت: جوابش را نمی دانم و رفت. در مرحله بعد كه آمد، حس كردم فاصله ميان سفرهايمان دو برابر شده است. وقتی پيش من برگشت، حالت خاصی داشتم و خيلی منتظرش مانده بودم. يادم میآيد كه خيلی در اتاق راه میرفتم و منتظر بودم كه چه موقع میآيد، چون به او وابسته شده بودم. وقتی آمد، خواستم در آغوشش بگيرم اما دستم را گرفت و اجازه نداد. سپس گفت: برويم. گفتم: كجا؟ گفت: مگر خودت نخواستی؟ من سكوت كردم و بعد رفتيم. اين دفعه از همان لحظهای كه دستم را گرفت شروع كرديم به حركت در فضا و میدانم كه سرعتم نسبت به دفعات قبل بيشتر بود و واضح بود كه در فضا حركت میكنيم و ستارهها را میديدم. زمان زيادی طول كشيد تا ناگهان منبع نوری از دور ظاهر شد كه تدريجا به يک قصر تبديل شد، اما ساختمان نبود؛ همانند سراب و يا حرارت و گرمای شديدی كه موجمانند به نظر میرسد، اين ساختمان هم موجمانند به نظر میرسيد. اما رنگهای بسيار زيبايی داشت و خيلی هم بزرگ بود. هنگامی كه مقابل آن رسيديم، دری بسيار بزرگ پيش روی ما قرار داشت؛ به نحوی كه از عظمت آن حيرتزده شدم. به محض اينكه به نزديک در رسيديم، در باز شد و وارد سالن بزرگی شديم. در اين مكان راهنما مشغول توضيح دادن شد. وقتی داخل اين سالن راه میرفتم احساس میكردم كه روی سطحی راه میروم ولی وقتی فضای زير پايم را نگاه میكردم ستارهها را میديدم. اگرچه در و ديوار و تابلوهای روی آن را میديدم، ولی بيرونش هم معلوم بود و شيشهای به نظر میرسيد.تصوير خيلی زيبايی مثل محراب در آنجا قرار داشت كه ناخودآگاه شيفته آن شدم. مدت زيادی ايستادم و به آن نگاه كردم و يادم هست كه راهنما درباره آن توضيحات زيادی برايم میداد و مثلا اين كه اگر تو اين تصوير را به خاطر بسپاری، میتوانی موفق شوی و راهت را پيدا كنی. گويی من راهی را شروع كرده بودم و اين راهنما مرا با خوبیها و بدیهايش آشنا میكرد و میخواست من نسبت به آن مسير آشنا شوم.از همه جالبتر، آن تابلو بود كه منظرهای همراه با يک جاده در آن ديده میشد. اين تابلو، منظره دشت و كوهی بود كه جاده در انتهای آن ناپديد میشد. وقتی به تصوير خيره شدم، چهرهای را در آن ديدم كه نفهميدم چه كسی بود. راجع به اين تابلو با هم زياد صحبت كرديم. بعد به راهپله مارپيچ مانندی رسيديم و شروع كرديم به بالا رفتن از آن. برای من خيلی جالب بود زيرا پلهای را نمیديدم ولی وقتی پا میگذاشتم، به اندازه يک پله بالاتر میآمدم. ناگهان احساس كردم كه ديگر ظرفيت ايستادن و باقی ماندن در اين محيط را ندارم. شايد راهنما يكی دو پله از من بالاتر بود و من هم دستم در دست او بود. برگشت و گفت: چرا ايستادی؟ گفتم: ببخشيد، من واقعا نمیتوانم بيايم. گفت: يعنی چه؟! تو كه تا اينجا آمدی. گفتم: احساس میكنم اينجا جای من نيست و من ظرفيت بالاتر را ندارم و نمیتوانم بيايم. گفت: میخواهيم برويم يک طبقه بالاتر را ببينيم. آنجا بسيار زيباتر از اينجاست. گفتم: من تا همينجا را هم ماندهام و نمیتوانم ادامه بدهم.جالب آنكه در لحظات حضور در آنجا احساس میكردم كه زمان بسيار سريع میگذرد. حتی لحن صحبتكردن ما هم خيلی سريع بود و بلند بلند صحبت میكرديم. آخرين حرفی كه از او شنيدم اين بود كه گفت: ببين! اشتباه نكن. وقت نداريم، فرصت كوتاه است. من دستم را كشيدم، چشمهايم را باز كردم و خودم را در بيمارستان ديدم.
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
منبع: کتاب «زندگی در کرانهها؛ سه گفتار در باب تجربههای نزدیک به مرگ». نوشته دکتر مجتبی اعتمادینیا. انتشارات بصیرت.
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
وبسایت من در زمینه ایماگو تراپی
تجربه نزدیک مرگ آقای حسن.ع
آخرین دیدگاهها