تجربه نزدیک به مرگ دکتر ماری نیل

تجربه نزدیک به مرگ دکتر ماری نیل

تجربه نزدیک به مرگ دکتر ماری نیل

ماری نیل در دانشکده پزشکی با دیدن عظمت بدن انسان به این نتیجه رسید که باید «حقیقت بیشتری» ورای آن وجود داشته باشد.

با‌وجوداین، در زندگیِ پرمشغله این جراح اُرتوپد که نقش مادری را هم برعهده داشت وقت کافی برای فکر‌کردن درمورد معنویت نبود، هرچند او با کلیسا ارتباط داشت تا فرزندانش مذهبی تربیت شوند.ژانویه سال 1999، هنگام سفر با قایق در شیلی او در عمق سه تا چهار متری زیر آب گیر کرد و فشار آب از حرکت دستان او برای باز‌کردن پیشبندش و سپس فرار‌کردن ممانعت می‌کرد. وقتی که ماری دیگر نتوانست نفس خود را نگه دارد به خدا گفت: «هر چه تو بخواهی همان می‌شود» و خود را رها کرد. او بلافاصله احساس کرد که حالش خوب است و مثل یک کودک نگه داشته شده است. او مطمئن بود که این فرد خود مسیح است که او را در آغوش گرفته است.

در پایین رود یکی از همراهان او جلیقه نجات او را روی آب دید و متوجه شد که درحال غرق‌شدن است. او را به ساحل آورد و شروع به احیا کرد. هشیاری او به‌تدریج ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد تا اینکه به‌طور کامل بیهوش شد. در این حین، او برخلاف انتظار، هشیاری بیشتری را تجربه کرد. او احساس کرد که روح از بدنش جدا شده است. او تجربه مرور زندگی را ازسر گذراند که در آن قضاوت نمی‌شد، فقط تأثیرات رخدادهای زندگی‌اش را می‌دید. وی به این نکته پی برد که هر کاری را که انجام می‌دهیم بر همه افراد تأثیر می‌گذارد و تنها مختص افرادی نیست که با آن‌ها تعامل داریم.

متوجه شد که همه رویدادها زیبا و خوب هستند. او وجودهای نورانی را می‌شناخت. آن‌ها مسیری از رنگ‌ها و رایحه‌های لذت‌بخشی را ایجاد می‌کردند که روی زمین وجود نداشت.

با خود گفت: «می‌دانم که آن‌قدر زیر آب مانده‌ام که دیگر زنده نیستم؛ اما این تجربه هیچ شباهتی با رؤیا یا خیال ندارد و ممکن نیست که از یک مغز مُرده به‌وجود بیاید و نیز تخیل محدود من قادر به ساخت چنین چیزی نیست.»درحالی‌که از آن مسیر زیبا و خوش‌بو پایین می‌رفت، به‌سمت جسمش کشیده می‌شد. صدای مردانی را می‌شنید که او را احیا می‌کردند و به او التماس می‌کردند که نفس بکشد و به زندگی بازگردد. او برای چندین بار به بدنش بازگشت، نفس‌کشید و دوباره به آن مسیر و کنار دوستانش باز‌گشت.

وقتی به ساختمان مجللی رسید که می‌دانست آن‌جا نقطه بی‌بازگشت است، متوجه وجودهایی شد که از حضور او بسیار مشعوف و خوشحال بودند. برآورد او این بود که ساعت‌ها در این مکان مانده است حال آنکه بدنش فقط حدود 25 تا 30 دقیقه بیهوش بوده است.

در آنجا او متوجه شد که هر فردی عمیقاً دوست داشته می‌شود و رسالت خاصی برای زندگی خویش دارد.ماری سعی کرد به‌سمت این نقطه بی‌بازگشت خیز بردارد، اما به او گفته شد که زمان او فرا نرسیده است و باید کارهای بیشتری را انجام دهد؛ پاسخ او به این درخواست منفی بود و گفت که باز نخواهد گشت و آن‌ها نمی‌توانند او را مجبور کنند. در این لحظه کارهایی را که در آینده باید انجام دهد به او نشان دادند، از جمله اینکه همسر بیمارش به کمک او نیاز خواهد داشت.

همچنین مرگ پسر بزرگش را به او خبر دادند. از او خواسته شد که درمورد خداوند برای انسان‌ها صحبت کند و به آن‌ها بگوید که مشکلات و تقلّاهای انسانی همگی فرصت هستند. سرانجام او به بدن خود بازگشت. درنهایت، او را به بیمارستانی در شهر خودش بردند. در چند روز اولیه، در بیمارستان، چند تجربه نزدیک به مرگ داشت که طی آن‌ها با مسیح درمورد موضوعاتی صحبت کرد مثل مرگ پسرش و وظیفه او برای بازگوکردن این تجربه برای دیگران. او گفت که هیچ‌گاه با مسیح درباره برنامه مرگ زودهنگام پسرش بحث و جدل نکرده است، زیرا در آن‌ هنگام او می‌توانست ببیند و بفهمد که چگونه همه‌چیز به‌زیبایی کنار هم چیده شده است. به او گفته شد که با هر مشکل با شور و شعف مواجه شود. تنها چیزی که تا دو هفته پس از هشیاری با چشمان ضعیف خود می‌توانست بخواند این آیه کتاب مقدس بود: «همواره شاد باشید و به خاطر همه‌چیز شکرگزار باشید.»ماری درباره تجربه نزدیک به مرگش می‌گوید که این خاطره یا رویداد با خاطرات معمولی متفاوت است و علی‌رغم مدت زمانی که از آن سپری‌شده است برای وی بسیار شفاف و واضح است. او گفت که از زمان بهبودی‌اش بیش از چهارصد تجربه‌کننده داستان‌های خود را با او درمیان گذاشته‌اند که بیشتر آن‌ها با اشک همراه بوده است. آن‌ها داستان‌های زیادی را برای او تعریف کرده‌ بودند که برای هیچ فرد دیگری بازگو نکرده بوده‌اند. او تخمین زده است که حداقل پانزده دقیقه زیر آب بوده است. او توضیح داد که مغز، پس از پانزده دقیقه بدون اکسیژن، سلول‌های زیادی را ازدست می‌دهد که آسیب مغزی دائمی را درپِی دارد. حدس تیم نجات این بود که او به مدت سی دقیقه بیهوش بوده است. بااین‌حال، او اکنون به زندگی خود و حرفه پزشکی‌اش ادامه می‌دهد بدون اینکه دچار آسیب مغزی شده باشد.وی درباره تجربه‌اش می‌گوید: «تلاش می‌کردم بتوانم بین علم پزشکی و تجربه‌ای که داشتم رابطه‌ای بیابم. به تجزیه و تحلیل تجربه‌ها و مرور گزارش‌های پزشکی پرداختم. به داستان‌های بیمارانم گوش می‌دادم که محتاطانه می‌خواستند تجربه‌های خود را برای من بازگو کنند. به توصیه‌ها و راهنمایی‌هایی فکر می‌کردم که درطولِ تجربه‌ام به من گفته شد. مخصوصا به مسئله مرگ پسرم در آینده.»چون او می‌دانست پسرش خواهد مُرد هر روز را با او باخوشی گذراند. او ده سال صبر کرد تا کتاب خود را بنویسد. او می‌خواست فرزندانش در این مدت آن‌قدر بزرگ شوند که این موضوع را درک کنند که مادرشان باوجودِ عشق زیادی که به آن‌ها داشته است در تجربه نزدیک به مرگ خود نمی‌خواسته است به زندگی زمینی باز گردد. او دوست نداشت فرزندانش با شنیدن این داستان احساس طردشدگی کنند. با اینکه او امیدوار بود شاید برنامه فوت‌شدن پسرش تغییر کند- در تجربه‌اش به او اشاراتی شده بود که این احتمال را تقویت می‌کرد- فرزند او روزی پس از تولد هجده سالگی‌اش –دقیقاً همان روزی که او نوشتن در مورد تجربه نزدیک به مرگش را تمام کرد- با یکی از دوستانش بیرون رفته بود. آن‌ها با ماشینی تصادف کردند و درنهایت پسر ماری کشته شد. افراد زیادی تأیید می‌کنند که ماری پس از تجربه نزدیک به مرگش به فردی باایمان و باذکاوت تغییر کرد. این تغییرِ چشمگیر به او آموخت که در زندگی بدون ترس جلو برود، برای هر چیزی شکرگزار باشد و به شادی در هر لحظه تمرکز کند. ماری می‌گوید: «من حقیقت کشفیات علمی را رد نمی‌کنم و ارزش آن را در جامعه کم نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم الآن دیگر نمی‌توان خدا و معنویت را از علم و دانش‌های تجربی جدا دانست. من برای بیمارانم دعا می‌کنم و به آن‌ها کمک می‌کنم که این فرصت زیبا را برای رشد درک کنند، گرچه موقعیت آن‌ها به‌ظاهر وحشتناک است.»ماری اظهار می‌دارد که انسان‌ها می‌خواهند همه چیز را تعریف و کنترل کنند تا به چگونگی عملکرد همه چیز پی ببرند. اما او راز غیرِقابلِ‌توضیح تجربه‌های پس از مرگ را پذیرفته است و بر این باور است که همه چیز همان گونه است که باید باشد- و از همه ما هم می‌خواهد که به همین باور برسیم.

وقتی به ساختمان مجللی رسید که می‌دانست آن‌جا نقطه بی‌بازگشت است، متوجه وجودهایی شد که از حضور او بسیار مشعوف و خوشحال بودند. برآورد او این بود که ساعت‌ها در این مکان مانده است حال آنکه بدنش فقط حدود 25 تا 30 دقیقه بیهوش بوده است. در آنجا او متوجه شد که هر فردی عمیقاً دوست داشته می‌شود و رسالت خاصی برای زندگی خویش دارد.

ماری سعی کرد به‌سمت این نقطه بی‌بازگشت خیز بردارد، اما به او گفته شد که زمان او فرا نرسیده است و باید کارهای بیشتری را انجام دهد؛ پاسخ او به این درخواست منفی بود و گفت که باز نخواهد گشت و آن‌ها نمی‌توانند او را مجبور کنند. در این لحظه کارهایی را که در آینده باید انجام دهد به او نشان دادند، از جمله اینکه همسر بیمارش به کمک او نیاز خواهد داشت. همچنین مرگ پسر بزرگش را به او خبر دادند. از او خواسته شد که درمورد خداوند برای انسان‌ها صحبت کند و به آن‌ها بگوید که مشکلات و تقلّاهای انسانی همگی فرصت هستند. سرانجام او به بدن خود بازگشت. درنهایت، او را به بیمارستانی در شهر خودش بردند. در چند روز اولیه، در بیمارستان، چند تجربه نزدیک به مرگ داشت که طی آن‌ها با مسیح درمورد موضوعاتی صحبت کرد مثل مرگ پسرش و وظیفه او برای بازگوکردن این تجربه برای دیگران. او گفت که هیچ‌گاه با مسیح درباره برنامه مرگ زودهنگام پسرش بحث و جدل نکرده است، زیرا در آن‌ هنگام او می‌توانست ببیند و بفهمد که چگونه همه‌چیز به‌زیبایی کنار هم چیده شده است. به او گفته شد که با هر مشکل با شور و شعف مواجه شود. تنها چیزی که تا دو هفته پس از هشیاری با چشمان ضعیف خود می‌توانست بخواند این آیه کتاب مقدس بود: «همواره شاد باشید و به خاطر همه‌چیز شکرگزار باشید.»ماری درباره تجربه نزدیک به مرگش می‌گوید که این خاطره یا رویداد با خاطرات معمولی متفاوت است و علی‌رغم مدت زمانی که از آن سپری‌شده است برای وی بسیار شفاف و واضح است. او گفت که از زمان بهبودی‌اش بیش از چهارصد تجربه‌کننده داستان‌های خود را با او درمیان گذاشته‌اند که بیشتر آن‌ها با اشک همراه بوده است. آن‌ها داستان‌های زیادی را برای او تعریف کرده‌ بودند که برای هیچ فرد دیگری بازگو نکرده بوده‌اند. او تخمین زده است که حداقل پانزده دقیقه زیر آب بوده است. او توضیح داد که مغز، پس از پانزده دقیقه بدون اکسیژن، سلول‌های زیادی را ازدست می‌دهد که آسیب مغزی دائمی را درپِی دارد. حدس تیم نجات این بود که او به مدت سی دقیقه بیهوش بوده است. بااین‌حال، او اکنون به زندگی خود و حرفه پزشکی‌اش ادامه می‌دهد بدون اینکه دچار آسیب مغزی شده باشد.وی درباره تجربه‌اش می‌گوید: «تلاش می‌کردم بتوانم بین علم پزشکی و تجربه‌ای که داشتم رابطه‌ای بیابم. به تجزیه و تحلیل تجربه‌ها و مرور گزارش‌های پزشکی پرداختم. به داستان‌های بیمارانم گوش می‌دادم که محتاطانه می‌خواستند تجربه‌های خود را برای من بازگو کنند. به توصیه‌ها و راهنمایی‌هایی فکر می‌کردم که درطولِ تجربه‌ام به من گفته شد. مخصوصا به مسئله مرگ پسرم در آینده.»چون او می‌دانست پسرش خواهد مُرد هر روز را با او باخوشی گذراند. او ده سال صبر کرد تا کتاب خود را بنویسد. او می‌خواست فرزندانش در این مدت آن‌قدر بزرگ شوند که این موضوع را درک کنند که مادرشان باوجودِ عشق زیادی که به آن‌ها داشته است در تجربه نزدیک به مرگ خود نمی‌خواسته است به زندگی زمینی باز گردد. او دوست نداشت فرزندانش با شنیدن این داستان احساس طردشدگی کنند. با اینکه او امیدوار بود شاید برنامه فوت‌شدن پسرش تغییر کند- در تجربه‌اش به او اشاراتی شده بود که این احتمال را تقویت می‌کرد- فرزند او روزی پس از تولد هجده سالگی‌اش –دقیقاً همان روزی که او نوشتن در مورد تجربه نزدیک به مرگش را تمام کرد- با یکی از دوستانش بیرون رفته بود. آن‌ها با ماشینی تصادف کردند و درنهایت پسر ماری کشته شد. افراد زیادی تأیید می‌کنند که ماری پس از تجربه نزدیک به مرگش به فردی باایمان و باذکاوت تغییر کرد. این تغییرِ چشمگیر به او آموخت که در زندگی بدون ترس جلو برود، برای هر چیزی شکرگزار باشد و به شادی در هر لحظه تمرکز کند. ماری می‌گوید: «من حقیقت کشفیات علمی را رد نمی‌کنم و ارزش آن را در جامعه کم نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم الآن دیگر نمی‌توان خدا و معنویت را از علم و دانش‌های تجربی جدا دانست. من برای بیمارانم دعا می‌کنم و به آن‌ها کمک می‌کنم که این فرصت زیبا را برای رشد درک کنند، گرچه موقعیت آن‌ها به‌ظاهر وحشتناک است.»ماری اظهار می‌دارد که انسان‌ها می‌خواهند همه چیز را تعریف و کنترل کنند تا به چگونگی عملکرد همه چیز پی ببرند. اما او راز غیرِقابلِ‌توضیح تجربه‌های پس از مرگ را پذیرفته است و بر این باور است که همه چیز همان گونه است که باید باشد- و از همه ما هم می‌خواهد که به همین باور برسیم.

صدای مردانی را می‌شنید که او را احیا می‌کردند و به او التماس می‌کردند که نفس بکشد و به زندگی بازگردد. او برای چندین بار به بدنش بازگشت، نفس‌کشید و دوباره به آن مسیر و کنار دوستانش باز‌گشت.

وقتی به ساختمان مجللی رسید که می‌دانست آن‌جا نقطه بی‌بازگشت است، متوجه وجودهایی شد که از حضور او بسیار مشعوف و خوشحال بودند. برآورد او این بود که ساعت‌ها در این مکان مانده است حال آنکه بدنش فقط حدود 25 تا 30 دقیقه بیهوش بوده است. در آنجا او متوجه شد که هر فردی عمیقاً دوست داشته می‌شود و رسالت خاصی برای زندگی خویش دارد.ماری سعی کرد به‌سمت این نقطه بی‌بازگشت خیز بردارد، اما به او گفته شد که زمان او فرا نرسیده است و باید کارهای بیشتری را انجام دهد؛ پاسخ او به این درخواست منفی بود و گفت که باز نخواهد گشت و آن‌ها نمی‌توانند او را مجبور کنند. در این لحظه کارهایی را که در آینده باید انجام دهد به او نشان دادند، از جمله اینکه همسر بیمارش به کمک او نیاز خواهد داشت. همچنین مرگ پسر بزرگش را به او خبر دادند. از او خواسته شد که درمورد خداوند برای انسان‌ها صحبت کند و به آن‌ها بگوید که مشکلات و تقلّاهای انسانی همگی فرصت هستند. سرانجام او به بدن خود بازگشت. درنهایت، او را به بیمارستانی در شهر خودش بردند. در چند روز اولیه، در بیمارستان، چند تجربه نزدیک به مرگ داشت که طی آن‌ها با مسیح درمورد موضوعاتی صحبت کرد مثل مرگ پسرش و وظیفه او برای بازگوکردن این تجربه برای دیگران. او گفت که هیچ‌گاه با مسیح درباره برنامه مرگ زودهنگام پسرش بحث و جدل نکرده است، زیرا در آن‌ هنگام او می‌توانست ببیند و بفهمد که چگونه همه‌چیز به‌زیبایی کنار هم چیده شده است. به او گفته شد که با هر مشکل با شور و شعف مواجه شود. تنها چیزی که تا دو هفته پس از هشیاری با چشمان ضعیف خود می‌توانست بخواند این آیه کتاب مقدس بود: «همواره شاد باشید و به خاطر همه‌چیز شکرگزار باشید.»ماری درباره تجربه نزدیک به مرگش می‌گوید که این خاطره یا رویداد با خاطرات معمولی متفاوت است و علی‌رغم مدت زمانی که از آن سپری‌شده است برای وی بسیار شفاف و واضح است. او گفت که از زمان بهبودی‌اش بیش از چهارصد تجربه‌کننده داستان‌های خود را با او درمیان گذاشته‌اند که بیشتر آن‌ها با اشک همراه بوده است. آن‌ها داستان‌های زیادی را برای او تعریف کرده‌ بودند که برای هیچ فرد دیگری بازگو نکرده بوده‌اند. او تخمین زده است که حداقل پانزده دقیقه زیر آب بوده است. او توضیح داد که مغز، پس از پانزده دقیقه بدون اکسیژن، سلول‌های زیادی را ازدست می‌دهد که آسیب مغزی دائمی را درپِی دارد. حدس تیم نجات این بود که او به مدت سی دقیقه بیهوش بوده است. بااین‌حال، او اکنون به زندگی خود و حرفه پزشکی‌اش ادامه می‌دهد بدون اینکه دچار آسیب مغزی شده باشد.وی درباره تجربه‌اش می‌گوید: «تلاش می‌کردم بتوانم بین علم پزشکی و تجربه‌ای که داشتم رابطه‌ای بیابم. به تجزیه و تحلیل تجربه‌ها و مرور گزارش‌های پزشکی پرداختم. به داستان‌های بیمارانم گوش می‌دادم که محتاطانه می‌خواستند تجربه‌های خود را برای من بازگو کنند. به توصیه‌ها و راهنمایی‌هایی فکر می‌کردم که درطولِ تجربه‌ام به من گفته شد. مخصوصا به مسئله مرگ پسرم در آینده.»چون او می‌دانست پسرش خواهد مُرد هر روز را با او باخوشی گذراند. او ده سال صبر کرد تا کتاب خود را بنویسد. او می‌خواست فرزندانش در این مدت آن‌قدر بزرگ شوند که این موضوع را درک کنند که مادرشان باوجودِ عشق زیادی که به آن‌ها داشته است در تجربه نزدیک به مرگ خود نمی‌خواسته است به زندگی زمینی باز گردد. او دوست نداشت فرزندانش با شنیدن این داستان احساس طردشدگی کنند. با اینکه او امیدوار بود شاید برنامه فوت‌شدن پسرش تغییر کند- در تجربه‌اش به او اشاراتی شده بود که این احتمال را تقویت می‌کرد- فرزند او روزی پس از تولد هجده سالگی‌اش –دقیقاً همان روزی که او نوشتن در مورد تجربه نزدیک به مرگش را تمام کرد- با یکی از دوستانش بیرون رفته بود. آن‌ها با ماشینی تصادف کردند و درنهایت پسر ماری کشته شد. افراد زیادی تأیید می‌کنند که ماری پس از تجربه نزدیک به مرگش به فردی باایمان و باذکاوت تغییر کرد. این تغییرِ چشمگیر به او آموخت که در زندگی بدون ترس جلو برود، برای هر چیزی شکرگزار باشد و به شادی در هر لحظه تمرکز کند. ماری می‌گوید: «من حقیقت کشفیات علمی را رد نمی‌کنم و ارزش آن را در جامعه کم نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم الآن دیگر نمی‌توان خدا و معنویت را از علم و دانش‌های تجربی جدا دانست. من برای بیمارانم دعا می‌کنم و به آن‌ها کمک می‌کنم که این فرصت زیبا را برای رشد درک کنند، گرچه موقعیت آن‌ها به‌ظاهر وحشتناک است.»ماری اظهار می‌دارد که انسان‌ها می‌خواهند همه چیز را تعریف و کنترل کنند تا به چگونگی عملکرد همه چیز پی ببرند. اما او راز غیرِقابلِ‌توضیح تجربه‌های پس از مرگ را پذیرفته است و بر این باور است که همه چیز همان گونه است که باید باشد- و از همه ما هم می‌خواهد که به همین باور برسیم.

منبع: کتاب «مرگ، پایان هشیاری نیست» نوشته دکتر هلدن و دکتر اورامیدیس. ترجمه علی قاسمیان نژاد. انتشارات رازنهان. تهران

صفحه اصلی

وبسایت من در زمینه ایماگوتراپی

تجربه نزدیک به مرگ دکتر ماری نیل

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *