تجربۀ نزدیک به مرگ آدری دالتون
آدری در آگوست سال 1961، یعنی یک هفته قبل از تولد شش سالگیاش، در خانة مادربزرگش در نیوجِرسی بود. انجمن محل، بهدلیل مرگ پدربزرگ او، که چند روز پیش، درگذشته بود دور هم جمع شده بودند. او بهدنبال دوستش بود که میخواستند با هم شنا کنند. ناگهان روی سنگی سُر خورد. سرش ضربه دید و بیهوش به داخل آب افتاد. وقتی زیر آب بود برای لحظاتی هشیاری خود را بهدست آورد، اما نمیتوانست شنا کند و بهشدت شروع به تقلّا کرد تا نفس بکشد، اما بهجای هوا آب وارد ریة او شد. لحظهای بهخاطرش رسید که پدرش به او آموخته بود: «اگر به دردسر افتادی، دستانت را به هم گره کن و دعا کن. خداوند از تو مراقبت خواهد کرد.» به این ترتیب، همانجا، زیر آب، او دستان کوچک خود را به هم قفل کرد و شروع کرد به دعاکردن. چیز دیگری که بهخاطر آورد این بود که نوجوانی بهنامِ راجر به پشت او زد و بدن شناور او را که صورتش بهسمت آب بود پیدا کرد. باوجوداینکه او نفس نمیکشید و ضربان قلب نداشت و در چشم افرادی که در اطرافش بودند ظاهراً بیهوش بود، از تمام جزئیاتی که برایش اتفاق افتاده بود آگاه بود. از لحظهای که راجر به او دست زد، همة تلاشهایی که برای احیای او صورت گرفت -مثل تلاش پدرش برای احیای او که منجر به نفس کشیدنش شد-، تا زمانی که او را در آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان منتقل کردند. در آمبولانس، بدن او میلرزید و خون بالا میآورد. والدین او گریه میکردند و رانندة آمبولانس به بیمارستان اعلام کرد که ممکن است این دختربچه زنده به بیمارستان نرسد. بهگفتة آدری او هیچ دردی نداشت و از هر چیزی که اتفاق میافتاد آگاه بود. او میگوید: «میدانستم که والدینم در آمبولانس در کنار من بودند و با صدای بلند دعا میکردند.»
هنگام رسیدن به بیمارستانِ سنتآنتونی، او از بالا شاهد انتقال بدنش به بیمارستان بود. او میگوید: «به خاطر دارم که راهبهها که به پنجرة بیمارستان تکیه داده بودند فکر میکردند که من در بهشت هستم. همانطور که بالای جسد خودم شناور بودم، میتوانستم افرادی را در اطراف خودم ببینم. دیدم که والدینم را در اتاق انتظار و به دور از بدن من نگه داشتند. در بخش اورژانس، چند پرستار و یک دکتر جوان درحال انجام وظیفةشان بودند. پس از چند تلاش برای بازگرداندن ضربان قلب من، دکتر با صدای بلند فریاد زد: ”نمیگذارم یک دختربچة پنجساله بمیرد! آدرنالین STAT را به من بدهید!“ با این دستور، یکی از پرستاران لباس مرا با قیچی پاره کرد؛ بهیاد دارم که با خودم گفتم: ”مامان حتماً عصبانی میشود، آنها لباس نوی مرا پاره میکنند!“ فروبردن مستقیم سوزن بزرگ آدرنالین به قلبم درد وحشتناکی بهوجود آورد و ناگهان احساس قدرتمند عجیب پرواز را حس کردم و به بدنم بازگشتم.»
اگرچه آدری هشیاری خود را به دست آورد، اما بهمدت ده روز در کوما ماند. آدری سالها بعد گفت که پزشکانی که به تاریخچة پزشکی او در آن بیمارستان دسترسی داشتند به او گفتند که در طی کوما او «مطلقاً عکسالعملی نداشته است» و مقیاس کومای پدیاتریک گلاسگوی[1] او به کمترین حد خود، یعنی مقیاس یک در هر یک از سه حوزة مقیاس رسیده بود؛ یعنی به هیچ محرک خارجی واکنشی نشان نمیداد.
درحینِ کوما، دکترها به پدر و مادر آدری گفتند اگر او بهاحتمال ضعیف بههوش آمد، احتمالاً آسیب مغزی او منجر میشود که والدین خود را نشناسد و شاید نتواند هیچگاه صحبت کند. آدری گزارش داد که درطول این ده روز او هر چیزی را که برایش اتفاق میافتاد و در اطرافش میگذشت احساس میکرد و میشنید. مثلاً روزی مادرش به دکتر گفت: «انگار دخترم نفس میکشد!» دکتر به مادرم گفت آینهای را زیر بینی او بگیر. وقتی که مادر بخار ناشی از تنفس او را دید، آدری متوجه گریة مادر شد و اشکهای او را روی گونههایش حس کرد. او با خودش گفت: «گریه نکن مامان، من اینجا هستم!»
آدری در گزارشهای خود گفته است در این ده روز که در کوما بوده بهطرز توجیهناپذیری هشیار بوده است. او میخواست خواهر روحانی، مارگارت رز، را ببیند. هیچکس نفهمید که آدری اسم این راهبه را از کجا میداند. او میدانست که این راهبه او را در آغوش گرفته بود و با آسانسور او را از بخش اورژانس به بخش مراقبتهای ویژه برده بود و در مسیر دعا میکرد. سپس آدری خواست برادر بزرگتر خود نول را ببیند. از وقتیکه او را به آیسییو برده بودند به برادرش اجازة ملاقات با او داده نشده بود. وقتی او به کنار تخت خواهرش رسید همه، حتی دکتر، با دیدن خواهر و برادری که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و اشک میریختند گریه کردند. آدری گفت روزی که او از بیمارستان مرخص شد، دکتر او را روی زانوی خود نشاند و به او گفت: «تو معجزة کوچولوی منی!» آدری به او نگاه کرد و گفت: «شما دکترِ پدربزرگ من هستید، این طور نیست؟» دکتر پاسخ داد «بله». آدری گفت: «پدربزرگ من در بهشت است.» دکتر اضافه کرد: «بله، و تو در مسیر رسیدن به او بودی.»
آدری دچار بلوغ زودهنگام شد و علاوه بر اینکه بحرانهای مربوط به این دوران را پیش رو داشت با پیامدهای هیجانی و روانشناختی روبهرو شدن با مرگ نیز مواجه بود. بااینحال، آدری اذعان میدارد به او «تواناییهای غیرمنتظره و خاصی» اعطا شده است؛ مانند توانایی زیاد برای همدردی با دیگران، خواندن هرازگاهِ افکار افراد و توانایی پیشگویی رخدادها قبل از وقوع. بهجای آسیب مغزی، او دانشآموز باهوشی شد. مثلاً در دهسالگی در بخشی از پژوهش دانشگاه نورثوسترن که درمورد کودکان بااستعداد مدرسه ابتدایی هاون بود، شرکت کرد. آدری ادعا میکند زندگی او و اعضای خانوادهاش، پس از آن روز مرگبار در سال 1961، عمیقاً تغییر کرده است. او بهدلیل «موهبتهایی» که تجربة نزدیک به مرگ برای او بهارمغان آورده سپاسگزار است.
منبع: کتاب مرگ پایان هشیاری نیست، جنیس هلدن، استاتیس اورامیدیس
[1]. Pediatric Glasgow
آخرین دیدگاهها