شرح تجریه نزدیک به مرگ: تجربه کننده ای از اسپانیا
به مرد اسپانیاییای که درخواست بازگشت کرده بود وقت بیشتری داده شده و اکنون به دیگران خدمت میکند.
منبع: www.iands.org
بخش شگفتانگیز این تجربه نزدیک به مرگ از اسپانیا، رخ دادن این اتفاق برای مردی 45 ساله است که غرق در عقاید علمی غرب بوده است. این اتفاق نه تنها باورها، بلکه زندگی و هدف او برای زندگی را به شدت تغییر داد. او اکنون معتقد است که مرگ دروغ است و باور دارد که همه ما در طول زندگی خود یک راهنما داریم و با برنامهای به دنیا آمدهایم که قابلیت اصلاح دارد. برنامه ای که ممکن است با اجبارهایی همراه باشد. توانایی جدید وی در گفتگو با راهنمایان روحی، او را به کار کردن با بیماران در حال مرگ به منظور آسان کردن پروسهی مرگ آنها سوق داده است و امروزه با داوطلبانی همکاری میکند که به کسانی که با او تماس میگیرند کمک میرسانند. کتاب او به زبان اسپانیایی، و فیلم های یوتیوب همراه با زیرنویس، و همچنین وب سایت ها و صفحه فیس بوک او، به بسیاری از افراد امکان در تماس بودن با او در صورت نیاز به کمک را میدهد.
شرح گزارش:
هرگز فراموش نخواهم کرد که در تاریخ 22 مه سال 2011 ،در ساعت 1:45 بعد از ظهر، حین شرکت در دورهی آموزش پلیس برای گرفتن مدرک، دچار ضعف شدم. دچار حملهی قلبی شده بودم و طبق آنچه به من گفتند مدتی را بیهوش بودهام. اما اصلاً این بیهوشی را به یاد نمیآوردم. برعکس، خودم را در مکانی ناشناخته دیدم که مرا تعجبزده کرد و دیدگاه زندگیام را کاملًا تغییر داد.
من مبتلا به انسداد شاخهای رشته چپ (برای افرادی که در رشته پزشکی هستند)، یا همان سنکوپ و مرگ ناگهانی که در پزشکی ورزشی گفته میشود، شده بودم. علت آن استرس بود، زمانی که قلب نمیتواند با اتفاقات کنار بیاید و ناگهان متوقف می شود، نتیجه اینگونه میشود.
من در یک محیط کاملاً متفاوت که نور زیادی داشت بودم. هیچ چیز به جز مردی که در کنار من بود و اصلاً او را نمیشناختم دیده نمیشد. او تمام وقت با من بود، مرا دلگرم میکرد، به من قدرت میداد، گویی قصد داشت خاطر نشان کند که وضعیت من در آن مکان خوب خواهد بود.
در حقیقت، طی مدتی که آنجا بودم، از گفتههای او و گفتگوییهایی که داشتیم، می توانستم وجود او را تأیید کنم، میتوانستم او را لمس و احساس کنم. همچنین میتوانستم خودم را لمس و احساس کنم. من یک جسم فیزیکی بودم. با این حال، او به من گفت که بدنی که تحت استفادهی من بود، دیگر متعلق به من نیست و همچنین به من گفت که من قبلا به خانه بازگشتهام. او بارها و بارها به من میگفت که من در خانه هستم و باید آرامش خود را حفظ کنم، و اینکه آغاز زندگی من در آن لحظه بود. من هزاران سوال پرسیدم، زیرا من همیشه فردی بسیار رک، تحلیلی و شکاک بودهام و همیشه میخواستهام همه چیز را تأیید کنم. من تمام وقت سعی داشتم تأیید کنم که آیا گفتههای او حقیقت دارند یا نه.
چیزی که من در مرحلهی اول، تجربه کردم آنچنان به نظر میرسید که با یک شخص روی زمین، با صدایی کاملاً عادی صحبت میکردم، اگرچه او چیزی را منتقل میکرد که واقعاً توجه من را به خود جلب کرد و من آن را دقیق تجزیه و تحلیل کردم. این لحن صدای بسیار آهسته و مطمئن او بود. او در گفتههای خود اطمینان حیرتانگیزی از خود نشان میداد و همچنین صلح را بازتاب میکرد. این چیزی بود که من را بیشتر از همه متحیر کرد، زیرا هرگز در طول زندگی خود چنین چیزی ندیده بودهام.
اجسامی روی زمین میدیدم و میخواستم به دیدن آنها برومنهآنآ، اما او به من اجازه نداد. با این حال، در حین گفتگویمان، می توانستم نزدیکتر شوم و سایه هایی از مردم را ببینم که در میان آنها فقط یک نفر را واضح تشخیص دادم و آن یک نفر، خود من بود. من به حالت افقی قرار داشتم. مرد به من گفت که آن جسم من بودهاست. در حقیقت، آن صحنه کاملاً واقعی بود. این اتفاق کاملا حقیقت داشت. اما از طرف دیگر، من واقعاً درگیر آن اتفاق نبودم. من آن را از دیدگاه شخص دوم می دیدم و این هیچ ربطی به من نداشت، هیچ ربطی، اگرچه او تأیید کرد که این موضوع مربوط به اتفاقی است که ما آن را مرگ مینامیم.
من اصلاً نمیدانستم کجا هستم، اما با گذشت زمان فهمیدم که این یک نوع اتاق انتظار است، زیرا او مرا به برخی پردهها هدایت کرد. فکر میکنم در یک مکان کاملا متفاوت بودم. صحنه ای را که به تازگی برای شما تعریف کردهام را دیدم که بسیار مبهم بود ، گویا خیلی دور بود، تا اینکه کمکم کمرنگ و سرانجام از دید من خارج شد. کاملاً مطمئن هستم که جای دیگری هستم ، بله.
سپس، توضیح داد که زمان من در زمین به پایان رسیدهاست و برای برنامه ریزی مجدد کارهایم مجبور به بازگشت به خانه هستم. او مرا به سمت چند توپ که به صورت عمودی آویزان بودند هدایت کرد. من میتوانستم آن توپ های به رنگ شامپاین ،کاملاً واقعی و بسیار ضخیم ، مانند توپ های بیلیارد را که پرده تشکیل میدادند را لمس کنم. من همان فرد قبلی بودم، تا حدی که همسرم را به یاد میآوردم و باور داشتم که اتفاقاتی که در حال رخ دادن بودند، منطقی نیستند. او به من می گفت که بازگشتی در کار نخواهد بود ، اما همسرم چون فرد خوبی بود ، همانجا خواهد ماند. من همچنین گفتم که منصفانه نیست که همسرم نداند که حال من خوب است، و از این قبیل حرفها. بنابراین، در طی این مکالمه، او تصمیم گرفت از پرده توپ عبور کند تا جویا شود که آیا امکان بازگشت من برای مطلع کردن همسرم وجود دارد یا نه.
میتوانستم در آن اتاق انتظار یکی از اقوام همسرم را ببینم. من و اقوام دیگرمان در خاکسپاری او شرکت کرده بودیم، او را داخل یک حفره قرار دادیم و همه چیز را با خاک پوشاندیم. بنابراین، من واقعاً متعجب شدم. گویی اتفاقی در حال رخ دادن بود، چیزی جدی که باب میل من نبود. یا یک رویای بسیار شفاف مییبینم یا این مرد حقیقت را میگوید و من مردهام. گزینه دوم وقتی تأیید شد که میتوانستم پدربزرگم را که 20 سال پیش فوت کرده بود ببینم. این موضوع مانند مهری بر حقیقتی که من در آن زندگی میکردم بود. در آن لحظه من تسلیم شدم و گفتم: “باشد، من باید همسرم را ببینم تا به او بگویم همه چیز ادامه دارد، بگویم که خوب هستم و هیچ مشکلی نیست.”
جالب است که تمام افرادی که آنجا ملاقات کردم بهترین لحظاتشان را سپری میکردند. پدربزرگم که برایم حکم پدرم را داشت و با او زندگی میکردم و عمیقا او را دوست داشتم و لحظات بسیار زیبایی را با او تقسیم کرده بودم و او را کاملاً خوب می شناختم. پدربزرگم در 77 سالگی درگذشت. من از کلمه “در گذشتن” استفاده می کنم تا مردم از آن درکی داشته باشند، اما من اکنون به مرگ اعتقادی ندارم. این بزرگترین دروغی است که تا به حال به ما گفته شده و طبق آن برنامه ریزی شدهایم. وقتی پدربزرگ من این هواپیما (منظور زندگی زمینی است) را ترک کرد یا درگذشت ، 77 ساله بود. بسیار خمیده ، با مشکلات استخوانی زیاد. اما در هواپیمای جدید (یعنی زندگی پس از مرگ) او مانند یک فرد 25 یا 30 ساله ، بسیار قد بلند و فعال به نظر میرسید. او کاغذهایی در دست داشت. از آنجایی که سریع راه میرفت، نمی توانستم دقیق آنها را ببینم. من نمی توانستم با او صحبت کنم اما از آنجایی که آن مرد تایید کرده بود، می دانستم که پدربزرگم است. او واقعاً در بهترین لحظه خود بود، چیزی واقعاً باورنکردنی. میشد او را تشخیص دهید زیرا ذات او کاملا مشخص بود.
من هرگز در آن هواپیما نیازی به پرسیدن هویت افراد یا آنچه در حال رخ دادن بود، نداشتهام.گویی به همه چیز تعلق داشتم. این باعث تعجب بود، زیرا من همیشه بسیار ناآرام بودم و در مورد همه چیز سوال میکردم، گاهی اوقات برای بدست آوردن اطلاعات کمی آزار دهنده میشدم، اما در آن لحظه اصلاً نیازی به پرس و جو راجع به چیزی نبود.
اما حتما لازم بود که به همسرم بگویم که حالم خوب است. من او را به خوبی میشناسم و میدانستم که رنج میبرد و روزهای بدی را سپری خواهد کرد، زیرا او بسیار شکننده است. لازم بود به او بگویم که همه چیز خوب است ، همه چیز ادامه دارد ، مرگ وجود ندارد و هیچ مشکلی برای من وجود ندارد و من منتظر او خواهم ماند. اما این هرگز مجاز نبود و کاملا رد شده بود. به من گفته شد که زمانی که به آنجا برسم ، مسیرم تمام شده و سپس زندگیام شروع میشد: “شما در خانه هستید و اکنون زمان شروع زندگی واقعی است.”
من از بسیاری چیزها متجعب بودم ، مثلا “اگر اکنون زمانی است که میخواهم زندگی را شروع کنم ، تا به امروز چه کاری انجام میدادهام؟” پاسخ او این بود که همه آنچه که ما تجربه می کنیم یک رویاست ، برنامهای برای یادگیری ما. او همچنین بسیاری از ایدههای دیگر را که واقعا شگفت انگیز هستند و به هیچ وجه برایم قابل درک نیستند ، توضیح داد ، زیرا من یک شخص بسیار مادی بودهام و هیچ ارتباطی با آن جهان نداشتهام.
آنها هواپیماهای مختلف را با نشان دادن یک بسته کاغذ به من توضیح دادند و به من گفتند که هر یک از آن ورقها یک صفحه وجودی متفاوت است، اگرچه آنها آنقدر نزدیک و بسیار مرتبط هستند که به نظر می رسد در یک مکان و فضا-زمان هستند. بنابراین، آنها ممکن است با هم در تعامل باشند و به همین دلیل است که بعضی از افراد گاهی می گویند “من یک شبح دیدهام. پدربزرگم را دیدهام “و غیره. در هر لحظه خاص فرد می تواند به لرزش دیگری دسترسی داشته باشد ، زیرا مرز تقسیم آن چنان ظریف است که می توانید به همه هواپیماها دسترسی داشته باشید و با آنها ارتباط برقرار کنید.
پس از مکالمه با آن مرد ، او تصمیم گرفت جویا شود که آیا میتوانم برگردم تا به همسرم اطمینان دهم یا نه. همانطور که به او گفتم مردم باید مطمئن شوند ، من و همسرم هر دو به این اطمینان نیاز داریم. امروز ، من میدانم که من خودخواهی ، وابستگی و … زیادی داشتهام، اما همه اینها باعث شد او برود و بپرسد. وقت او به صورت وحشتناکی گرفته شد.
در همین حین، میتوانستم افراد را از هرجایی ببینم و جالب بود که آنها به صورت جفت میآمدند.از پردهها به صورت جفت عبور کردند اما فقط یکی از آنها بازمیگشت که مرا متعجب کرد. همه کسانی که می آمدند بسیار خوشحال بودند ، گویی که در قرعه کشی برنده شده اند ولی من این را درک نکردم. با خودم فکر کردم این جمعیت به کجا میرود؟ به نظر می رسید که آنها به جایی که میخواهند میروند ، و در واقع ، من نیازی به پرسیدن نداشتم. همه به شما نگاه میکردند و به نظر میرسید که شما را میشناسند ، گویی شما به آنها تعلق دارید.
در آن مدت سعی کردم پرده را باز کنم تا متوجه اتفاقات شوم،دستانم حرکت کردند اما پرده ها نه ، بنابراین من نمی توانستم هیچ دسترسی داشته باشم. پس از مدتی ، مردی که اکنون دوست خوب من است ، بازگشت و به من گفت ، “آنتونیو ، شما مجاز به بازگشت هستید ، اما یک شرط وجود دارد ، زیرا دلیل بازگشت همیشه باید بزرگتر از کاری که اینجا انجام میدهی باشد. شما میتوانید با آزادی کامل ، به همسرتان آنچه را که اینجا تجربه کردهاید بگویید و قرار است یک محدوده زمانی دقیق در آنجا داشته باشید. ” و او زمان بازگشت به خانه را به من گفت. من این اطلاع را دارم و از زمان بازگشت به خانه با خبر هستم.
او همچنین به من گفت كه باید داستانم را برای بقیه جهان تعریف كنم و در لحظهی به اتمام رساندن کار بازگردم.او همینجا منتظر بود تا مرا به خانه بازگرداند. و اینگونه بود که این اتفاق رخ داد .من واقعاً خوشحال شدم و با توجه به عادت تفکر مادی خود فکر کردم: “اگر من برگردم ، این مرد دیگر هرگز مرا نخواهد دید.” می توانید تصور کنید که چه چیزی در فکرم بود. او همچنین به من گفت که قرار است درد زیادی حس کنم. من سالها است که با 6 فتق و بسیاری چیزهای دیگر زندگی کردهام ، بنابراین هرگز ترس از درد نداشتهام زیرا آستانه درد بسیار بالایی داشتم و بنابراین گفتم: “عالی است!” اما من به شما میگویم که در تمام زندگیام هرگز چنین دردی را احساس نکرده بودم.
من درد را هنگامی که او به من میگوید” برگرد. من با تو هستم ، نگران نباش آسان خواهد بود اما درد خواهی کشید. من با تو هستم. ” را حس میکردم.به خاطر دارم که یک درد خفه کننده بود، احساس میکردم دارم خفه میشوم. کاملاً به یاد دارم که دستهایش را گرفتم و به او گفتم: “به خاطر خدا به من کمک کن. دارم میمیرم.” این کلمهای بود که بکار بردم ، چون احساس میکردم دارم می میرم. او به من اطمینان داد، به من گفت” آرام باش ، هیچ مشکلی نیست” . سپس ناگهان چشمهایم را باز کردم و متوجه شدم که شخصی بر روی من نشسته و به سینهام ضربه میزند. میدیدم که به واقعیت دوستانم در دنیای تاتامی،جایی که در حال تمرین بودم و شروع وقوع ماجرا بود، بازگشتهام. بازگشت به اینجا بسیار ناامیدکننده و دردناک بود، در واقع بدترین تجربه بود.
من چندین کتاب نوشتهام و در اولین کتابم در مورد شخصی صحبت کردهام که که بسیاری از مردم به عنوان راهنما میشناسند، اما من او را H صدا میکنم ، زیرا نام او را نمیدانستم و مجبور بودم به اسمی صدایش کنم و از آنجایی که H به ذهنم خطور کرد تصمیم گرفتم که موقتاً او را H صدا کنم. من قصد بر ملا کردن هویت او در طول تجربه خود را ندارم اما به شما میگویم که همه ما یک راهنما داریم، وجودی که برای همیشه همراهمان است،کسی که در لحظه آمدن به اینجا کنارمان است تا ما را برای تجربهی پیشرو راهنمایی کند. البته که این راهنماها وجود دارند. ما از آنها قدردانی نمیکنیم و آنها مورد توجه قرار نمی گیرند اما به عنوان مثال، در حال حاضر خانه من حکم هتل را دارد. از آن روز به بعد، من آنها را مداوم در خیابان و غیره میبینم. همچنین میتوانم روز بازگشت افراد به خانه و راهنماهایشان و افراد اطرافشان را ببینم تا بتوانم با آنها در تعامل باشم.
من مواردی را تجربه کردهام که در گذشته فکر میکردم غیر قابل تصور باشند. و تا آن لحظه آنها را نه تنها غیرقابل تصور بلکه غیرمحتمل و یا دروغ میدانستم. امروزه، من با خوشحالی میتوانم بگویم که همه اینها حقیقت دارد.توجه داشته باشید که همه اینها به مراتب واقعی تر از آنچه در زمین تجربه میکنیم هستند. وقتی از من سوال میشود ، “آن افراد و مکان ها را چگونه می بینی؟” من میگویم ، “در واقع، خیلی واقعیتر از آنچه الان می بینم هستند. آنها واقعیتر از شما و هر چیزی که من تجربه میکنم هستند.آنها فیزیکیتر از افرادی که میتوانم اینجا لمس کنم هستند. ” توضیحش با کلمات بسیار دشوار است، اما آن حسهای لامسه و بینایی به قدری واضح و کاملاند که هیچ نوع نوسان یا تداخلی وجود ندارد. و مطلقا هیچ چیزی نمیتواند مانع دید کامل امور شود.
زندگی من کاملاً تغییر کرده است. امروزه، من هیچ انتظاری از چیزی ندارم. اصلاً به دنبال چیزی نیستم. به خیابان میروم بدون اینکه بدانم به کجا و به چه منظوری میروم. کسی را قضاوت نمیکنم و میدانم که همه افراد یک ذات بسیار مهم دارند که حتی نمیتوانند آن را حس کنند و میدانم که کسی را در کنار خود دارند که گامبهگام به آنها آموزش و دستوراتی میدهد تا بتوانند دوباره به خانه بازگردند.من 5 مورد اساسی را که در صحبتهایم ذکر کردم ، انتخاب کردهام.قضاوت،دلبستگی، انتظارات، منیت و ترس. دو سال اول ، چون همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، احساس کردم چیزی کم شده است. مردم میگویند ، “اینها تغییرات زیبایی هستند” ، اما من مدت دو سال بود که از روانپزشکان و دوستان میخواستم تأیید کنند که مغز من آسیب جدی دیده که قابل مشاهده برای هیچ کس نبود. اما پس از این دو سال میتوانم تایید کنم که برعکس بوده است، اگرچه هنوز تحت معاینه پزشکی هستم ، زیرا فقط 22 درصد توان قلبی داشتم، که برای زنده ماندن کافی نیست و به سختی بیمار بودم و بیش از یک ماه در یک اتاق منتظر یک پیوند بودم. نمیتوانید تصور کنید! هیچکس اهمیتی به شانس بهبودی من نداد تا اینکه یک نفر روی من شرط بست و با امید اندک برای موفقیت، مرا عمل کرد.
من واقعاً شگفت زده شدم ، زیرا همیشه این چیزها را غیر واقعی میدیدم و تصورشان برایم غیرممکن بود. اولین بار، مردی در فاصله 100 متری مغازه گیاه فروشی همسرم بود. او از من آدرسی را پرسید و من مثل کاری که همهی ما در این موقعیت انجام میدهیم، با دستانم اشاره کردم و گفتم “آن دیوار را می بینی ، به راست بچرخید، به این طرف و آن طرف برو.” همسرم را میبینم که در کنار در مغازهاش مرا صدا میزند: “آنتونیو ، آنتونیو!” و من جواب میدهم ، “فقط یک دقیقه صبر کن ، ماری لوز” ، و به توضیح دادن ادامه میدهم. سپس، مرد خداحافظی و تشکر میکند و به راه خود ادامه میدهد. به همسرم میگویم: “صبور باش ، این مرد از من آدرسی میخواست ، او بسیار مهربان بود و من مجبور شدم برای او توضیح دهم …” و او پاسخ داد: “کدام مرد؟ تو در خیابان مانند احمقها تنها بودی. ” این اولین برخورد من با چنین شخصی بود و فکر میکردم که یک اتفاق مهم در ذهنم در حال رخ دادن است. از آن لحظه به بعد من هزاران بار با این نوع افراد برخورد داشتهام و عملا هر روز آنها را میبینم. فکر نمیکنم توانایی خاصی داشته باشم. باور دارم که همه ما ذاتاً این تواناییها را داریم ولی هنوز توسعه نیافتهاند.در مورد من، وجود این توانایی به دلیل آنچه که برای من اتفاق افتاده بود، تایید میشد.
می توانم زمان بازگشت افراد اطرافم را به خانه ببینم. با در آغوش گرفتن توانستهام بخشی از زندگی آنها را ببینم. من اتفاقهایی را که دیدم برای مردم بازگو کردم و سپس دقیقا همان اتفاقها رخ داد. اینها اولین چیزهایی بودند که احساس کردم. من اطلاعات آینده را عملا هر روز میبینم. در تمام زندگی خود این اطلاعات را برای سه نفر فاش کردهام و برای جلوگیری از تحت فشار قرار گرفتن و اصرار مردم ، تصمیم گرفتم آن را برای شخص دیگری نگویم. من تقریباً دوستی بین خود و خواهرم را خراب کردم فقط به این دلیل که به او گفتم که او زندگی بسیار طولانی خواهد داشت و یک خانم پیر میشود.اما او این زندگی را دوست ندارد ، او به انسان بودن اعتقادی ندارد. بنابراین ، تصمیم گرفتم که روز دقیق را به شخص دیگری نگویم. با این حال ، من میتوانم چیزهایی را ببینم که ممکن است در زندگی دیگران اتفاق بیفتد و بنابراین میتوانم چیزهایی را که ممکن است انجام دهند به مردم بگویم، به آنها راهنمایی بدهم تا آنچه را که باید، در آن لحظه انجام دهند.از آنجایی که شاید آنها ندانند چقدر زمان برایشان باقی مانده است.من این اطلاعات را خیلی واضح و روشن بازگو میکنم.
آیا امکان اصلاح آن آینده در کوتاه مدت ، میان مدت یا بلند مدت وجود دارد؟ ما یک لحظه خاص برای شروع و پایان زندگی داریم که برای همهی ما صدق میکند. و آن چیزی که اراده آزاد می نامیم دقیقاً اینگونه نیست، زیرا یک برنامه نویسی از تجربیات و آثاری است که باید آنها را تجربه کنیم. اما من آموختهام که ما سازندهی زندگی خودمان هستیم، بنابراین می توانیم برخی از اتفاقات را که به اجبار مجبور به تجربه آنها هستیم را، طولانی کنیم ، به تعویق بیندازیم ، به هم نزدیک کنیم یا از آنها دور شویم. نه اتفاقاتی که انتخاب کردهایم، بلکه آنهایی که به طور اجباری مجبور به تجربه کردن آنها هستیم. پس قابل اصلاح بودن آنها حقیقت دارد. من تایید کردهام که اگر بسیار دقیق عمل کنید، میتوانید برخی از اتفاقات را اصلاح کنید.
از دنیا رفتن یک کودک خردسال، نه حتی یک نوجوان، بسیار دردناک است! بسیاری از مردم با من تماس میگیرند ، من هزاران تماس دریافت میکنم و شما حتی نمیتوانید تعداد ایمیلهای دریافتی را تصور کنید. سوالات همیشه یکسان است … در خانواده من نیز این اتفاقات رخ داده است. من یقین دارم که هر یک از ما یک برنامه و ساختار برای زندگی داریم، هر چقدر هم که دردناک به نظر برسد. ما برنامهای داریم که باید از طریق آن پیش برویم تا تکامل بیابیم و پیشرفت کنیم و بتوانیم به ماهیت آنچه که واقعا هستیم تبدیل شویم.
برخی افرادی که در نظر ما بسیار جوان هستند، درواقع روحهای بسیار پیر هستند که همه چیز را تجربه کردهاند و فقط برای تجربه یک اتفاق خاص آمدهاند. برای ما کار سخت و دشواری است ، اما توجه داشته باشید که ما با پنج حس بسیار خوب همراه هستیم. اما گاهی اوقات از 5 مورد دیگر نیز در کنار آنها استفاده میکنیم: قضاوت ، دلبستگی ، منیت ، انتظارات و ترس. به عنوان مثال، ترس ما را فلج میکند.
با قضاوت در مورد موضوعات و اتفاقات … من متوجه شدهام که در زندگی من اتفاقات زیادی میافتد … ماه پیش مادر همسرم درگذشت. من میتوانستم یک ماه و نیم قبل از مرگ او همسرم را مطلع کنم برای این که بتوانیم آن یک ماه و نیم را کاملاً خوشحال با هم زندگی کنیم. ما توانستیم شاهد درگذشتن او، نحوه برخاستن وی و بسیاری از چیزهای شگفت انگیز دیگر باشیم که قدردان دیدن آنها هستم. در لحظه عبور او نوعی سایه یا هاله دیدیم که بدن او را ترک کرده و ایستاده است. من واقعاً از دیدن این واقعیت در فردی نزدیک به خودم متعجب شدم ، زیرا با اینکه میدانستم همه چیز ادامه دارد ، اما اگر آن را در شخصی که عمیقا دوستش دارید مشاهده کنید ، این تجربه خارقالعاده و شگفتانگیز به نظر خواهد رسید. آن شخص، بعد از ایستادن همه جا را بررسی و مشاهده میكرد ، به نوعی تعجب کرده بود و میگفت”چه اتفاقی افتاده ، كجا هستم؟” گویی متوجه هیچ چیز نبود. آن تجربه فوق العاده بود.
با اشاره بر چیزی که در مورد آن صحبت کردیم ، همه ما ساختار مشخصی برای خود را داریم و کارهای باقیمانده را تکرار خواهیم کرد و از تکرار سایر مواردی که قبلاً انجام داده ایم خودداری خواهیم کرد. به همین دلیل برخی از افراد در سنین پیری و برخی دیگر بسیار جوان میمیرند.پسر عموی من در نوزادی درگذشت و امروزه میدانم که این اتفاق دلایلی داشته که از درک من خارج است ولی من حتی نیازی به درک آن ندارم. اگر ذهن خود را درگیر فهمیدن این موضوع میکردم، رنج کشیدن آغاز میشد. اما از طرفی دیگر، ما جستجوگر متولد میشویم و نیاز به پاسخ داریم ، نه اینکه اتفاقات را به حال خود بگذاریم. من روزانه به دنبال پاسخهایی که هنوز هم مرا متعجب میکنند ، میگردم. اما مطمئن هستم که همهی ما یک ساختار و برنامه برای زندگی داریم که باید آن را به سرانجام برسانیم. این یک حقیقت است.
مرگ نه تنها یک دروغ است بلکه من آن را با بسیاری از صفات برچسب گذاری کردهام … پوچ ، غیر منطقی و غیر قابل تصور. امروزه ، من کاملاً می دانم که این یک دروغ و اشتباه است. من قبلا هرگز چیزی در این مورد مطالعه نکرده بودم زیرا به هیچ یک از این موارد باوری نداشتم. برعکس، من بیشتر اهل علم بودم. من عاشق تاریخ ، فیزیک و شیمی بودم و با موضوعات معنوی از این قبیل کاری نداشتم. اما اکنون می توانم بگویم که آنها بسیار واقعی هستند … ، اما ما گاهی اوقات حقایق غیر قابل انکار را رد میکنیم. صدها نفر در علوم اعصاب ، پزشکی و غیره با من تماس میگیرند تا به من بگویند که چنین چیزهای باورنکردنی را میبینند و از من میخواهند آنچه را که می بینند برای آنها توضیح دهم ، زیرا ترسیدهاند. این موارد در حال حاضر امری عادی است.
من واقعاً نمی دانم از چه تواناییای برخوردارم. فقط میدانم که اتفاقات زیادی برایم رخ میدهد، من میتوانم کارهایی را انجام دهم و ببینم که در گذشته غیر قابل تصور یا بعید بود. اکنون روش زندگی من کاملا متفاوت است. همسرم همیشه می گوید: “آنتونیو را تحریک نکن ، زیرا او همه چیز را به حد نهایی میرساند.” درست است! من واقعیت نداشتن ترس ، انتظارات و قضاوتها را به حد نهایت می رسانم. و برخی از مردم می گویند: ” آیا این نگرش می تواند غیرمسئولانه باشد؟” نه برعکس این مسئولیت فوق العادهای نسبت به آنچه تجربه میکنم در من ایجاد کرده است ، زیرا میدانم که برای به دست آوردن درسی که لازم دارم ، کاملاً باید نهایت استفاده را از زندگی خود ببرم.
من این کار را حتی با دختر 12 ساله خود انجام میدهم. در تقاطع های عابر پیاده توقف میکنیم و به او می گویم: “ببین ، آیا آن رنگ قرمز را می بینی؟ ما قصد نداریم این روز را برای افراد سوار بر اتومبیلها خراب کنیم ، بنابراین منتظر سبز شدن آن میمانیم زیرا اگر آنها با ما تصادف کنند ، روز بدی را پشتسر خواهند گذراند ، مشکلاتی پیش خواهد آمد و از این قبیل موارد. ” تمام تجربههایم مسئولیتی را در من ایجاد کردهاست که کاملاً زندگی کنم و از هر لحظه لذت ببرم. به شما اطمینان میدهم ، گویی این آخرین لحظه از زندگی من است. فکر میکنم اگر همه مردم این کار را میکردند و کمتر در فکر آینده بودند ، زندگی طولانیتر، موثرتر و شگفت انگیزتری داشتند.
چرا درباره دیگران قضاوتهای عجیبی کنیم؟ این زندگی آنها است. من به تجربه خود آموختهام که باید زندگی کنم و زندگی شخصی خود با دیگران به اشتراک بگذارم تا نحوه زندگی مرا ببینند بلکه شاید برای آنها مفید باشد. من ترس ها ، انتظارات و عدم اطمینانها را می دزدم تا همه به زندگی خود ادامه دهند. و این بهترین راه برای لذت بردن از آنچه که زندگی میکنیم است. مرگ اتفاقی حتمی در زندگی است و فکر میکنید می تواند تجربه ناخوشایندی باشد؟ نه، همه چیزهایی که زندگی به ارمغان میآورد زیبا است ، بنابراین مرگ هم نمیتواند ناخوشایند باشد.
بعضی موارد به تدریج پیشرفت کردهاند و من برای اطمینان از واقعی بودن آنها بررسیشان میکنم.اکنون ما به بسیاری از افراد کمک میکنیم، به افراد در لحظه انتقال آنها کمک میکنیم تا حرفهایشان را بزنند تا بتوانند حتی با افرادی که در آن طرف دیگر هستند در تماس باشند. من دیدهام که این توانایی ، که درواقع نمیتوان به آن توانایی گفت زیرا چیزی ذاتی در هر انسان است و به دلایلی در من ایجاد شده است ، می تواند برخی از افراد را نسبت به برخی موضوعات آگاه کند که اگر آنها را توسعه دهند ، می توانند برای دیدن افراد از طرف دیگر و دریافت اطلاعات زیادی از آن بهره ببرند. در حقیقت ، دوستی از مادرید که با Reiki کار می کرد، به من گفت که آنها را حس می کند. اما اکنون او هر روز برای من مینویسد که از دیدن افراد مختلف متعجب است. با این حال ، من مدام از او میپرسم: “آیا واقعی است؟ آیا آنها را به وضوح میبینید؟ ” و او میگوید ، “بله ، آنتونیو ، همان چیزی است که شما توضیح میدهید و انجام می دهید.”
من عادت سوال پرسیدن و شکاک بودن را کنار گذاشتهام اما هنوز همه چیز را تحلیل و تأیید میکنم. من یک تیم با افرادی تشکیل دادهام که دوستانه خواهان پیوستن به خدمات هستند ، در واقع ، یک گروه از دوستان که کارهای من را دنبال میکنند هستند تا یک تیم.ما به مردم كمك میکنیم تا انرژی از دست رفته خود را بازگردانند، به افرادی كه از بیماری های بسیار جدی رنج می برند دلگرمی و نیرو میدهیم و به ویژه در ارتباط با افرادی كه از بین ما رفته اند كمك میكنیم ، کاری كه هر روز انجام میدهیم.
اولین چیزی که در فرد در حال مرگ مشاهده میشود، از دست دادن شوق و انگیزه است. او با خودش میگوید می” من چیز دیگری برای جستجو یا پیدا کردن ندارم. ” با وجود تمام چیزهایی که من معتقدم در اینجا می توانیم جستجو و پیدا کنیم! او عملاً به هیچ چیز اهمیتی نمیدهد و شما او را آنقدر بیروح میبینید که حس میکنید او نمی خواهد چیزی بداند یا به چیزی اهمیت دهد. او برای هیچ چیز ارزشی قائل نیست و مهمتر از همه ، در این مرحله، از دوست داشتن خود دست بر میدارند و یا برای خودارزش قائل نمیشوند. که این یک امر اساسی است. (دوست داشتن خودمان همانگونه که هستیم مهمترین توانایی است که به ما اعطا شده ، گویی سوار بر وسیله نقلیهای هستیم که قرض گرفتهایم و باید از آن مراقبت کنیم زیرا باید آن را بازگردانیم. اما همهی ما از آن محافظت نمیکنیم.وسیله نقلیه من به دلیل استرس نابود شدهاست.) اما بعداً اتفاقی رخ میدهد که به من اطمینان می دهد که روند در حال رخ دادن است و به این دلیل است که شخصی که در کنارش است ، همان وجود “نامرئی” برای بسیاری از افراد،در مورد آن به من میگوید. من امکان تعامل با این افراد را دارم و همیشه سوال میپرسم و آنها به من جواب میدهند. انرژی اطراف فرد کاملاً کمرنگ است. کاملا مشخص است که آن شخص قصد ادامه ندارد. و راهنمای کنارش همیشه یک تاریخ ، یک لحظه را به من می گوید. و من آموخته ام که وقتی این افراد صحبت می کنند (من آنها را مردم می نامم زیرا این چیزی است که هستند ، آنها افراد ، موجودات هستند) ، هیچ وقت اشتباه نمی کنند. همه ما می توانیم اشتباه کنیم ، زیرا همه ما در هواپیمایی هستیم که می توانیم به راحتی اشتباه کنیم ، گرچه خوب و مشروع است. اما این افراد هرگز اشتباه نمی کنند هفت سال ، هر بار که آنها در مورد آن به من گفته اند ، همیشه اتفاق افتاده است ، هیچ اشتباهی رخ نداده است.
چرا وقتی واقعا ترسی وجود ندارد ، دائماً احساس ترس داریم؟ خب،بسیار ساده است. من کاملاً متقاعد شدهام که موضوعات زیادی پیرامون این حقیقت وجود دارد. قرار نیست عمیقاً به این موضوع بپردازیم زیرا مجبور میشویم درباره خیلی چیزها صحبت کنیم! اما از زمان های بسیار قدیم این هدف وجود داشته که ما را به طرق مختلف برای منافع شخصی کنترل کنند. در طول تاریخ ، ما به ویژه برای بیاعتماد بودن برنامه ریزی شدهایم. “اعتماد نکن ، مراقب باش ، این و آن ممکن است خطرناک باشند …” و برنامهریزی انسانها به گونهای بوده است که به انسان اجازه آشکار کردن ماهیت حقیقی خود را ندهد و او را وادار به ترس کند تا تحت کنترل قرار گیرد. اما من همچنین میدانم که نوعی تاریکی در این جهان وجود دارد که موضوعاتی پیرامون آن وجود دارد. برای من آن شخص ، عیسی ناصری بود ، که قبلاً فقط به جنبه تاریخی او اعتقاد داشتم ، از آنجایی که هیچگاه تاریخ بشر را بدون حضور عیسی ناصری تصور نکردهام. اما امروز میدانم که او چیزی کاملاً متفاوت است. در نظر من او فقط یک نماد نیست بلکه پرچمی است که باید از آن پیروی کرد. به یاد بیاورید که او یک بار گفته است که ما میتوانیم کارهای بزرگتری از او انجام دهیم. پس چرا ذات واقعی خود را مجدداً آشکار نسازیم؟ چرا با استاد واقعی خود ارتباط برقرار نکنیم؟ چرا خدا را بیرون از خودمان جستجو کنیم؟ چرا به دنبال راهنما خارج از خودمان می گردیم؟ چرا دیگران را دنبال کنیم؟ اگر همه افراد همان کاری را میکنند که من انجام میدهم فقط به دیگران یادآوری می کنند ، حتی اگر دنیا فکر کند که ما خودمان چند سال پیش فراموش کرده ایم؟
طبق تجربهام ، هیچ کس یا هیچ چیز وجود ندارد که بتواند به ما و شما آسیبی برساند. در صحبتهایم معمولاً می گویم”صبح ها یا شب ها روی صندلی می نشینم و می گویم ،” صبح بخیر ، آنتونیو ، حالت چطور است؟ “سپس به طرف دیگر میروم و جواب میدهم،” خوب ، من خیلی خوب هستم ، و تو؟ ‘دوباره جایم را عوض میکنم و میگویم ، “امروز میخواهم روز تو را خراب کنم.” جایم را تغییر میدهم و می گویم ، “چرا؟ نمی توانیم به توافق برسیم؟ ’بالاخره ، من با خودم به توافق میرسم. چرا؟ بسیار ساده است. من در حال رسیدن به توافق با تنها فردی هستم که میتواند واقعاً مرا آزار دهد و روز مرا خراب کند. و این توافق، همه چیز را خوب پیش خواهد برد.
آخرین دیدگاهها