شمع خداوند

شمع حس عجیبی به من می‌داد. گرسنه به نور بودم. تا شمعی دستم می‌رسید فوراً می‌خواستم زندگی‌اش کنم. طفلی خُرد بودم و گرسنه به نور.

یادم است که چطوری کنجی پیدا می‌کردم و برای ساعت‌ها شمع می‌شد دنیایم؛ می‌شد زندگی‌ام؛ می‌شد خودم. اول با خاموشش، بعد با روشنش، بعد با مومش عشق‌بازی می‌کردم.

خداوندا، می‌دانم قطره‌ای از نور وجودت هستم. می‌دانم شمعت هستم که داری با من عشق‌بازی می‌کنی.

تا بی‌نهایت سپاسگزارم که به من مشغولی… ؛ لبخندها و نوازش‌هایت را حس می‌کنم جانا.

لیلی جلیلیان (تجربه‌کننده‌ی نزدیک به مرگ)

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *