نشست هشتم دپارتمان تجارب نزدیک به مرگ، با حضور سرکار خانم جلیلیان
سلسله نشستهای تجارب نزدیک به مرگ این ماه میزبان خانم جلیلیان بود. او هم مانند دیگر تجربهکنندگان چینش کلمات برایش دشوار است نه از این جهت که دایرهی لغات کمی داشته باشد؛ بلکه تجربهی نزدیک به مرگ در قالب کلمات نمیگنجد؛ اما او امید دارد که مخاطبان حسش را دریافت کنند.
سال1387، شب ششم شهریور و در سن 28 سالگی بود که این اتفاق برای او افتاد:
«تنها بودم. درد شدیدی داشتم. مسکن هم جواب نمیداد. پتو را لای دندان میگرفتم و از درد به خود میپیچیدم. حتی به زیرزمین خانه میرفتم تا کسی درد کشیدنم را نبیند … . ناگهان از بالا خودم را دیدم؛ خیلی احساس سبکی میکردم؛ مثل کف روی آب.
زاویهی دیدم تغییر کرد. از همهی زوایا میتوانستم ببینم و آنقدر محو شده بودم که برایم باورپذیر نبود. سبکبال، بالا میرفتم. شاید به احتساب زمین چهل متر بالا رفتم. کافی بود اراده کنم جایی را ببینم. به همان نقطه متمرکز میشدم و سریع میدیدم. شب بود و تاریکی؛ اما همهی زوایا برایم روشن بود. متوجه شدم آنچه میبینم چشم من نیست و بهمحض این توجه، یادم افتاد که من جسمی دارم. جسم خودم را در پایین دیدم. همین که آگاهی من بهسمت جسمم رفت، دوباره به پایین برگشتم. اطراف جسمم میچرخیدم. انگار ندایی درونی گفت که تمام است و مهلت نداری و باید برگردی (حس بود).»
همیشه جدایی از خانواده برایش سخت بوده است، ولی زمانی که میفهمد زمان مرگ رسیده است با اینکه همهی عزیزانش در همان خانه بودند، انگار همهی حس علاقهاش محو شد:
«نه اینکه مهم نباشد دیگر نمیبینمشان؛ اما فقط سریع میخواستم رجوع کنم؛ و عجیب این بود که پذیرش عمیقی داشتم. با صدای غرشی مهیب و درخشش نوری، به عرصهای دیگر ورود کردم که اگر بخواهم نامی برایش بگذارم: ماورا، فراتر از ماده، و شاید برزخ.
زمانی که از جسمم جدا شدم، صدا دوباره آمد؛ اما قطع شد. در صحنهای بودم که جبر حاکم بود و قدرت عمل نداشتم. در فضایی مثل ایستگاه که برای مراحل بعد آمادهام میکردند؛ سکونی که زمان نداشت. توقفگاهی که بعد از آن نیرویی مرا کشید و صحنههای زندگی را خیلی سریع مرور و از آنها عبور میکردم. آن عبورْ جزء بود؛ اما من کلیتش را میدیدم و حتی دوباره آن را زندگی میکردم. با این تفاوت که از کیفیت زندگیام راضی نبودم. احساس میکردم توان من بیشتر از نمرهای بود که کسب کرده بودم. با اینکه آن عرصه وطنم بود و حال دلم خوب بود؛ اما انگار چیزهایی اینجا جامانده بود و من میخواستم برگردم و خواستم من را برگردانند …»
با پیامی مواجه میشود که باید برگردید:
«یک صوت مذکر و صدایی مردانه گفت به شما فرصت داده شد و کسی ضامن شما شده است. از طرفی خوشحال بودم برای ضمانت و از طرفی کنجکاو که چه کسی ضمانت کرده است؟! گفتند جواب نمیگیری، چون خواسته است که شناخته نشود… .»
او هم به مانند دیگر تجربهکنندگان، پیامی برای تکامل دریافت کرده است. میگوید:
«من دوستان زیادی دارم: مسیحی، زرتشتی، کلیمی، و … . حس کردم شاید آن صوت و راهنمای روحانی خودشان را نشان ندادند تا این ارتباط باقی بماند.
انگار دفتری بودم که باز شده بودم؛ مرا جمع کردند و دوباره شلیک به جسمم شدم و برگشتم. گویا یک جسم بزرگ را در یک محفظهی کوچک جای دهند.حتی زمانی که برگشتم قدرت حرکت نداشتم و درد زیادی داشتم؛ اما بعد از سه روز، همهی دردهای قبلی تمام شد… .
در یک صحنهی تجربهام، تبدیل به کوه و صخره شدم. این موقعیت، این حس را به من داد که فقط نظارهگر باش. در این موقعیت، حسرت من یک انسان بود که از دور عبور کرد و خیلی دوست داشتم در آن قالب باشم و اختیار را تجربه کنم. در این صحنه، حس بازگشت در من نبود؛ گویا باید تا ابد به همان صورت زندگی میکردم و آگاهی داشتم که چقدر این سکون من را اذیت میکند، چون تجربهی انسان بودن را از قبل داشتم.
گویا دوباره در صحنههای مختلف، همان زمان را دوباره زندگی میکردم. فقط، امتیازم منفی بود، درد آن منفی بودن را حس میکردم؛ به خودم سخت میگرفتم.
آدم سختمذهبی بودم. فقط شیعیان را خیلی نزدیک میدیدم. آداب خاصی داشتم؛ اما از وقتی برگشتم، راحتتر زندگی کردم.
در یک صحنه، اینها را بهصورت مدرسه به من نشان دادند. به مدرسهای که خیلی عظیم بود، ورود کردیم. به کلاسها که میرفتم همه با هم بودند؛ بچهی خردسال، پیرمرد و پیرزن. خیلی عجیب بود که این چه مدلی است؟ حس میکنم سطوح ارواح با هم متفاوت است؛ بعضی اطفال روح بزرگی دارند و از بچگیشان هم این بزرگی، احساس میشود و سطحشان در حد یک ییرمرد است که سالها روی زمین زندگی کرده است. در قرآن هم آمده ما به اندازهی آگاهی [و توانایی] تکلیف میدهیم. حس میکنم به هرکسی به اندازهی خاصی، نور و معرفت داده شده است و به همان اندازه از او تکلیف میخواهند.
من در برخوردم با آدمها قضاوت نمیکردم، افرادی را که برایم مطلوب بودند، نزدیک به قلبم میدانستم و گزینشی عمل میکردم؛ اما گفتند عشق باید عام باشد و نسبت به همه یکسان.
در دوران تجربهی نزدیک به مرگ، متوجه شدم که تمام عالم هستی از عشق بیقیدوشرط تشکیل شده است. الآن اگر کاری را برای فرد ناشناسی انجام بدهم، همان کار را با همان جنس برای مادرم انجام میدهم. محبتم عوض شده. قبلاً این محبت عمیق نبود. نگاهم به بقیه عوض شد. شعاع محبتم بیشتر شده است. حالم بهتر و سبکبارتر هستم .
بعد از تجربه، وارد مسیر کارهای خیریه شده است و معتقد است:
«اگر این سبک کار در روز نباشد کم میآورم. انگار تنفس معنوی من قطع شده باشد.»
از قضاوت شدنش توسط دیگران میگوید:
«قضاوت شدهام؛ اما برایم تفاوتی ندارد؛ زیرا من سیر و سبکبار برمیگردم. سرمستی با یک حال خوب. لبخندی را که برای من پر از برکت است با درآمد یک پزشک و کارخانهدار هم عوض نمیکنم.»
و حالا او خوب میداند که برای خوب بودن باید هزینه پرداخت کرد… . از لذتهایش که سؤال میشود، میگوید:
«من آنجا فقط یک صحنهی لذت داشتم، بقیهی آن، مرور [زندگیام] بود که من در این مرور اصلاً راضی نبودم! در یک صحنه، انگار من همهی هستی شدم: یک حس وحدت. گویا در همهی اجزا تزریق شدم. همه شدم، ولی از آن کلیت چیزی کم نشد. منِ قطره به دریا برگشته بودم و از نگاه دریا میتوانستم اجزا را ببینم. آنجا ناخودآگاه در یک حالت سرور و اوج قرار گرفتم؛ بسیار لذتبخش که نظیر دنیوی ندارد.»
حسش را هنوز با خودش دارد و این حس را میشود از حرکات صورتش خوب فهمید. میگوید:
«زمانی که برگشتم، حس کردم این حس را قبلاً داشتهام. وقتی خودم را در بقیه میبینم حسم این است وقتی نگاهم میکنند انگار خودم به خودم نگاه میکنم و من “کلی” هستم که آن نگاه دوباره به من برمیگردد؛ و گاهی در این اتفاقات، من مرزها را گم میکنم و خودم را فراموش میکنم؛ مخصوصاً در حرکتهای خیریه و همهی اینها از درک همان لحظهی وحدت است.»
و او گاه خودش را در شما گم میکند و کلمات را و دقیق به زبان میآورد که «من الآن، شما شدم… .»
ادامه میدهد:
«حس می کنم آن قسمتی که درک وحدت بود، همان اثر عمیقی درزندگیام برجای گذاشت.
در یک صحنه، نگهبانی داشتم که مرا با عشق فراوان همراهی میکرد. یک تله پاتی. حسی بود بدون کلام.
زمانی که برگشتم چند روز فقط گریه میکردم که آن حس را اینجا روی زمین پیدا کنم. آنقدر دلتنگ بودم که این حس را برای هیچکدام از اعضای خانوادهام نداشتم، هنوز همان حس از آن وجود مهربان هست.
این تجربهها بیشتر به کلاس جبرانی میماند. بعد از برگشت، امتحانهای ظریفتری باید داد؛ برای قدمهای بعدی.»
سعی دارد کلمات را با تأمل و تأنی در جملات بنشاند و دلیلش هم باز همان تجربه است:
«آنجا روی کلمات تأکید میشد. گویا قدمهای بعدی با کلمات ساخته میشد.»
شاهد ادعایش را کلامی از مولا علی (ع) میداند که فرمود:
«تا زمانی که حرف نزدیم کلام در بند ماست و وقتی حرف زدیم ما در بند کلمهایم.»
و بعد هم از ماتریالیستها شاهد میآورد و کتاب مقدس مسیحیان:
«به قول ماتریالیستها، هستی با یک انفجار آغاز شد، با یک صوت و در انجیل آمده است: هستی با یک کلمه آغاز شد.
زمانی که داشتم گرفته میشدم فقط یک صدای غرش مهیب باشکوه شنیدم که محو آن جلال و جبروت شدم. از زمانی که برگشتم یک صوتی همیشه همراهم است که مزاحم نیست. صوت، زمینهی سفید است که صدای پرندگان، روی آن نقش بسته است.
برایم همیشه این صوت جای سوال داشت که یک روز، وقت نماز صبح، زمانی که از خواب بیدار شدم، این بیت شعر به ذهنم آمد:
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
مي شه لطفا از تجربيات ديدار با عزيزانمان در دنيا ي پس از مرگ هم بنويسيد كه به چه صورته و ما چقدر با آنها در ارتباط خواهيم بود؟ آيا اين بدون هدف خاصي است مه ما در اين دنيا كسي رو دوست داريم و با از دست دادنش از طريق مرگ ارتباطمان براي هميشه قطع مي شود؟ فكر ميكنم اين خيلي مهمه چون بيشتر ترس ما از مرگ فراق عزيزانمان هست.
سلام
من دوست دارم با خانم جلیلیان ارتباط داشته باشم.
برای کمکرسانی به مردم محروم استان ایلام.
این کار از چه طریقی امکان دارد؟
سلام این پیج اینستاگرامی خانوم جلیلیان هست.
https://instagram.com/leili_jalilian58?utm_medium=copy_link
سلام
من مدتی ست پیگیر این سایت هستم اما ظاهراً آپدیت نمیشود و موضوعات قدیمی و در یک بازه زمانی متوقف است
آیا جلسات و نشست های مرتبط با تجارب نزدیک به مرگ برگزار میگردد؟ آیا مرجع و مرکزی برای تبادل نظرات فعال هست؟ چون در سایت اطلاعات مشخصی در این زمینه وجود ندارد
سلام و احترام
ممنون بابت کامنت شما
بله حق با شماست
درحال حاضر وبسایت فعال می باشد.
برنامه جلسات در سایت اطلاع رسانی خواهد شد.