گزارش تجربه نزدیک به مرگ غیر ایرانی
آه، خدای من… چهل سال طول کشید تا بالاخره توانستم بنشینم و این را بنویسم. کاملا سالم بودم؛ یک کودک دوازده ساله که اصلا نمیدانست چنین چیزهایی هم ممکن است اتفاق بیافتد.
مثل همیشه به تخت خوابم رفتم.
ناگهان شبی احساس کردم در حالی که صورتم رو به زمین است در هوا معلق هستم. خیلی حس سبکی میکردم و به قدری شاد بودم که نمیتوان شرح داد. میدانستم بدنم شبیه ارواح شده و خیلی سفید و پاک است. اما افکارم مثل همیشه بود. فقط در هوا معلق شده بودم. بیاد دارم بعد از چند دقیقه دلم خواست اتاقم را ترک کنم. در همان لحظه حس کردم دارم از اتاقخوابم خارج میشوم. وقتی بیرون رفتم، در همان حال که صورتم به سمت زمین بود، بیاد دارم بالای درختی که بیرون پنجره اتاقم بود معلق بودم. انگار چیزی آرامآرام مرا بالا میکشید. به خانههایی که در نزدیکیمان بود نگاه انداختم و چراغهایشان را که روشن بود دیدم. یادم هست از تماشای این خانهها که هرچه بالاتر میرفتم به تدریج دورتر میشدند، خیلی شگفتزده شده بودم. بزرگراه و ماشینها را هم دیدم. هنوز به آرامی به سمت بالا کشیده میشدم. حس کردم دارم به سمت شمال غرب حرکت میکنم. قبلا هرگز تا این ارتفاع بالا نرفته بودم و تا به حال سوار هواپیما نشده بودم. اولین دفعه بود که از چنین ارتفاعی این چیزها را میدیدم. در همان حال که بالاتر و بالاتر میرفتم، ناگهان با خود فکر کردم اگر بیفتم چه میشود؟ در همان لحظه همه چیز تیره و تار شد و صدایی با لحنی شدیدا آمرانه گفت: «نه، برگرد!» انگار انتخابی نداشتم. باید بر میگشتم. هنوز هم آن صدا را به خوبی بیاد دارم. مثل صدای خدا یا چیزی شبیه به آن بود: فرمانی که هیچ چون و چرایی نداشت.
سپس حس کردم دوباره دارم به بدنم برمیگردم. انگار از جایی در سرم دوباره وارد شده بودم. بلافاصله وزن بدنم را حس کردم. خیلی سنگین بودم و دوست نداشتم دوباره واردش شوم. یادم هست به آرامی چشمانم را باز کردم و دیدم سینهام به آهستگی با هر دم و بازدم بالا و پایین میرود. حس سنگینی میکردم و خیلی ناراحت بودم. همانجا نشسته بودم و سعی داشتم بفهمم چه اتفاقی برایم افتاده است.
میدانستم رؤیا نبود. فکر کردم مردهام. خیلی آرامش داشتم. میدانستم خداوند به هر دلیلی خواسته به من نشان دهد مردن چگونه است. دیگر از مرگ ترسی نداشتم. واقعا دلم میخواست کاری کنم تا بقیه هم مثل من از مردن ترسی نداشته باشند. اما اتفاقی که برای من افتاد آنقدر عجیب بود که میترسیدم با کسی راجع به آن صحبت کنم.
سرتاسر روز ناراحت و غمگین، گوشهای کِز کردم. یادم هست روی تختم نشسته بودم که پدرم وارد اتاق شد و قضیه را پرسید. من هم زدم زیر گریه. نمیدانستم باید چکار کنم. تمام ماجرا را برایش شرح دادم. او هم مرا در آغوش گرفت و به حرفهایم گوش کرد. چند هفته بعد کشیش محل را آورد تا راجع به این قضیه با من حرف بزند. در آن موقع بود که فهمیدم آدمهای دیگری هم هستند که این حالات را تجربه کردهاند. هنوز هم نفهمیدهام چرا بعضیها این حالات را تجربه میکنند و بعضی نمیکنند.
فقط میتوانم بگویم آگاهی از ماهیت مرگ تأثیر بزرگی بر زندگی من گذاشته است. دوست دارم لذت و شادیِ شدید آن لحظات را با دیگران شریک شوم. باید بگویم آگاهی و هوش از بین نمیرود. بدن تودهای از گوشت و استخوان است، اما ارواحمان به سَبُکیِ نفس هستند و مرگ چیزی جز تَرکِ جسم خاکی نیست.
حدس میزنم هنگام تولد روح وارد بدن میشود و هنگام مرگ آن را ترک میکند. فقط باید گفت شادی و لذت آن لحظه غیرقابل توصیف است.
از اینکه اجازه دادید ماجرایی که در کودکی تجربه کرده بودم را برایتان بازگو کنم متشکرم.
منبع:
Submitted to the IANDS Archives in 2003
https://iands.org/ndes/nde-stories/nde-of-the-month/695-nde-of-the-month-february13.html
آخرین دیدگاهها